+
۲

در وسط جنگل(دنیای داستان کوتاه راستانک)

در وسط جنگل(دنیای داستان کوتاه راستانک)

ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد. وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت… این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم میخورد که واقعیه: دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شما... [بیشتر بخوانید]

 
+
۲

چشم به راه(دنیای داستان کوتاه راستانک)

چشم به راه(دنیای داستان کوتاه راستانک)

یادش آمد که چقدر دوست داشت فرزندشان پسر باشد. درب اتاق عمل باز شد. پرستار بود. - مژده بدهید : یک پسر کاکل زری! حالا هم در بیمارستان بود.در باز شد. - – پسرم اومده؟ - - « نه ، داداش نیست ، پ... [بیشتر بخوانید]

 
+
۲

سربازی(دنیای داستان کوتاه راستانک)

سربازی(دنیای داستان کوتاه راستانک)

یک مشهدی می گوید در اون سال ها سرباز بگیری بود و من رو بردند به سرباز خونه ای در مشهد… هنوز ۴۵ روز نگذشته بود، که دلم برای خانواده ام تنگ شد. اما مرخصی ندادن ،منم بدون مرخصی و پای پیاده، از مشهد تا طر... [بیشتر بخوانید]

 
+
۴

منطق آمريكايي(دنیای داستان کوتاه راستانک)

منطق آمريكايي(دنیای داستان کوتاه راستانک)

گفتگوی آمریکایی ها و اسپانیایی ها روی فرکانس اضطراری کشتیرانی در سال ۱۹۹۷ گفتگویی که روی فرکانس اضطراری کشتیرانی، روی کانال ۱۰۶ سواحل Finisterra Galicia میان اسپانیایی‌ها و آمریکایی‌ها در ۱۶ اکتبر ۱۹۹... [بیشتر بخوانید]

 
+
۲

مورچه عاشق

روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟ مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من ... [بیشتر بخوانید]

 
+
۲

حکایتی از اینکه چرا ما قرآن می خوانیم با اینکه چیزی از آن نمی فهمیم؟ « دنیای داستان کوتاه راستانک

حکایتی از اینکه چرا ما قرآن می خوانیم با اینکه چیزی از آن نمی فهمیم؟ «  دنیای داستان کوتاه راستانک

یک پیرمرد آمریکایی مسلمان همراه با نوه کوچکش در یک مزرعه در کوههای شرقی کنتاکی زندگی می کرد. هرروز صبح پدربزرگ پشت میز آشپزخانه می نشست و قرآن می خواند. نوه اش هر بار مانند او می نشست و سعی می کرد فقط... [بیشتر بخوانید]

 
+
۳

دوست داشتن « دنیای داستان کوتاه راستانک

دوست داشتن «  دنیای داستان کوتاه راستانک

زمانیکه مردی در حال پولیش کردن اتومبیل جدیدش بود کودک ۴ ساله اش تکه سنگی را بداشت و بر روی بدنه اتومبیل خطوطی را انداخت. مرد آنچنان عصبانی شد که دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محکم پشت دست او زد بد... [بیشتر بخوانید]

 
+
۱

دروغ اونم با خانم ها!!! « دنیای داستان کوتاه راستانک

دروغ اونم با خانم ها!!! «  دنیای داستان کوتاه راستانک

مردی با همسرش در خانه تماس گرفت و گفت :”عزیزم از من خواسته شده که با رییس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادا برویم” ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود. این فرصت خوبی است تا ارتقای شغلی را که م... [بیشتر بخوانید]

 
+
۸

فرق دخترها و پسرها!!! « دنیای داستان کوتاه راستانک

فرق دخترها و پسرها!!! «  دنیای داستان کوتاه راستانک

وقتی پسرا دور هم خلوت میکنند!!!! ۱- ای رامین بدبخت دلت بسوزه همون دختری که به تو نخ نمی داد من رفتم شمارشو گرفتم ۲- من بدجوری عاشقش شدم . اگه این خوشکله با من دوست بشه من همه ی دوست دخترهام رو کنار می... [بیشتر بخوانید]

 
+
۸

خوابگاه دختران و پسران!!! « دنیای داستان کوتاه راستانک

خوابگاه دختران و پسران!!! «  دنیای داستان کوتاه راستانک

شب – خوابـگاه دخــتـران – سکـانس اول: (دخــتر «شبنم» نامی با چـند کتـاب در دسـتش وارد واحــد دوستش «لالـه» می شود و او را در حــال گریه می بیــنـد.) شبنم:ِ وا!… خاک بـرسرم! چــرا داری مثــل ابـر بهـار... [بیشتر بخوانید]

 
+
۳

ایرانی، آمریکایی و انگلیسی در جهنم! « دنیای داستان کوتاه راستانک

ایرانی، آمریکایی و انگلیسی در جهنم! «  دنیای داستان کوتاه راستانک

یک انگلیسی، یک آمریکایی و یک ایرانی مردند و همگی رفتند جهنم فرد انگلیسی گفت: دلم برای انگلیس تنگ شده می خواهم با انگلستان تماس بگیرم و ببنیم بعضی افراد آنجا چه کار می کنند… تماس گرفت و به مدت ۵ دقیقه ... [بیشتر بخوانید]

 
+
۸

پیرمرد و زن و دخترش « دنیای داستان کوتاه راستانک

پیرمرد و زن و دخترش «  دنیای داستان کوتاه راستانک

زن و دختر جوانی پیرمردی خسته و افسرده را کشان کشان نزد شیوانا آوردند و در حالی که با نفرت به پیرمرد خیره شده بودند از شیوانا خواستند تا سوالی را از جانب آن ها از پیرمرد بپرسد ! شیوانا در حالی که سعی م... [بیشتر بخوانید]

 
+
۲

۲۰ دلار! « دنیای داستان کوتاه راستانک

۲۰ دلار! «  دنیای داستان کوتاه راستانک

مردی دیروقت ، خسته از ار به خانه بازگشت . دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود. سلام بابا می توانم یک سئوال از شما بپرسم ؟ بله حتماً! چه سئوالی ؟ بابا شما برای هر ساعت کار چقدر پول میگیرید... [بیشتر بخوانید]

 
+
۱۰

آدم و حوا « دنیای داستان کوتاه راستانک

آدم و حوا «  دنیای داستان کوتاه راستانک

دم به اطراف نگاهی انداخت. حوّا را دید که از دور می آمد … سلانه سلانه دست ها را گذاشت پشت و به سمت حوّا رفت . « میدانی آدم ؟ اینجا اصلا چیز جالبی ندارد . دلم میگیرد » آدم لبخند زد و مشتش را سمت حوّا گر... [بیشتر بخوانید]

 
+
۱۶

به کسی نگو که ضرر کردی « دنیای داستان کوتاه راستانک

به کسی نگو که ضرر کردی « دنیای داستان کوتاه راستانک

حکایتی از سعدی شیرازی: بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد. پسر را گفت نباید که این سخن با کسی در میان نهی. گفت: ای پدر فرمان تو راست، نگویم و لکن خواهم مرا بر فایده این کار مطلع گردانی که مصلحت در نها... [بیشتر بخوانید]