+
۱

خدا کیست؟

به مادر گفتم آخر این خدا کیست؟ که هم در خانه ما هست و هم نیست تو گفتی مهربان تر از خدا نیست دمی از بندگان خود جدا نیست چرا هرگز نمی آید به خوابم ... [بیشتر بخوانید]

 
+
۱

تیری که اینهمه دور رفت | دنیای داستان کوتاه راستانک

آرش گفت: زمين كوچك است. تير و كماني مي خواهم تا جهان را بزرگ كنم… به آفريد گفت: بيا عاشق شويم. جهان بزرگ خواهد شد، بي تير و بي كمان. به آفريد كماني به قامت رنگين كمان داشت و تيري به بلنداي ستاره.كما... [بیشتر بخوانید]

 
+
۱

گذر عمر گران مایه | دنیای داستان کوتاه راستانک

نمی دانم؛ این عمر تو دانی به چه سانی طی شد؟ پوچ و بس تند چنان باد دمان ! همه تقصیر من است … اینکه خود می دانم که نکردم فکری که تامل ننمودم روزی ساعتی یا آنکه چه سان می گذرد عمر گران کودکی رفت ... [بیشتر بخوانید]

 
+
۱

ای مادر

باز روز از نو و محبت از نو!چه دنیای دنی است که حتی جاهای پایت را روی سنگفرش خیابان زود محو می کند.اما عزیز از جانم!جاهای دستت بر روی قلبم با اشکهایت حک شده و تا ابد حصاری از پاک نشدن احاطه اش کرده!زبا... [بیشتر بخوانید]

 
+
۲

ترس از مرگ « دنیای داستان کوتاه راستانک

روزی جوان جویای علم، نزد استاد دانشمند و با کمالاتی رفت و از او پرسید: من خیلی از مرگ می ترسم، این ترس همیشه و از بچگی با من بوده، نمی دانم چه کنم. شما می توانید به من بگویید چرا، من که زندگی خوبی دار... [بیشتر بخوانید]

 
+
۲

آیا میتوانم زودتر بمیرم؟؟؟ « دنیای داستان کوتاه راستانک

سال ها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان استانفورد مشغول کار بودم با دختری به نام لیزا آشنا شدم که از بیماری جدی و نادری رنج میبرد. ظاهرا تنها شانس بهبودی او گرفتن خون از برادر پنج ساله خود بو... [بیشتر بخوانید]

 
+
۲

عشق و زمان « دنیای داستان کوتاه راستانک

روزی روزگاری،جزیره ای بود که در ان تمام احساسات زندگی می کردند. یک روز به احساسات اعلام شد که جزیره غرق خواهد شد. تمامی احساسات به جز عشق برای فرار از جزیره برای خود قایقی ساختند. عشق می خواست تا آخری... [بیشتر بخوانید]

 
+
۱

عشق و زمان

روزی روزگاری،جزیره ای بود که در ان تمام احساسات زندگی می کردند. یک روز به احساسات اعلام شد که جزیره غرق خواهد شد. تمامی احساسات به جز عشق برای فرار از جزیره برای خود قایقی ساختند. عشق می خواست تا آخری... [بیشتر بخوانید]

 
+
۲

نشـانـه های عاشـق شـدن « دنیای داستان کوتاه راستانک

نشـانـه های عاشـق شـدن «  دنیای داستان کوتاه راستانک

عشق زیباترین حادثه ای است که در زندگی رخ می دهد. عشق لذتی اغلب مثبت است که موضوع آن زیبایی است، همچنین احساسی عمیق، علاقه ای لطیف و یا جاذبه ای شدید است که محدودیتی در موجودات و مفاهیم ندارد و می توان... [بیشتر بخوانید]

 
+
۲

دختر بچه ای نمی دانست عشق چیست, ازهمه پریسد « دنیای داستان کوتاه راستانک

دختر بچه ای نمی دانست عشق چیست, ازهمه پریسد «  دنیای داستان کوتاه راستانک

دختر بچه ای نمی دانست عشق چیست, از سر کنجکاوی از اطرافیانش پرسید عشق چیست ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دختری گفت : اولش رویا , آخرش بازی است و بازیچه … مادرش گفت : عشق یعنی رنج پینه و زخم و تاول کف دست … پدرش گفت : ... [بیشتر بخوانید]

 
+
۲

متن سنگ قبر بزرگان « دنیای داستان کوتاه راستانک

متن سنگ قبر بزرگان «  دنیای داستان کوتاه راستانک

متن سنگ قبر فروغ فرخزاد من از نهایت شب حرف میزنم من از نهایت تاریکی واز نهایت شب حرف می زنم اگر به خانه من آمدی برای من م ای مهربان چراغ بیارو یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم متن سنگ قبر... [بیشتر بخوانید]

 
+
۳

فداکاری زنان « دنیای داستان کوتاه راستانک

فداکاری زنان «  دنیای داستان کوتاه راستانک

بر بالای تپه‌ای در شهر وینسبرگ آلمان، قلعه ای قدیمی‌و بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است. اهالی وینسبرگ افسانه ای جالب در مورد این قلعه دارند که بازگویی آن مایه مباهات و افتخارشان است افسانه حاکی از آن... [بیشتر بخوانید]

 
+
۲

ثروت کوروش « دنیای داستان کوتاه راستانک

ثروت کوروش «  دنیای داستان کوتاه راستانک

زمانی کزروس به کوروش بزرگ گفت چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی. کوروش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟… گزروس عددی را با... [بیشتر بخوانید]

 
+
۲

در وسط جنگل(دنیای داستان کوتاه راستانک)

در وسط جنگل(دنیای داستان کوتاه راستانک)

ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد. وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت… این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم میخورد که واقعیه: دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شما... [بیشتر بخوانید]

 
+
۲

چشم به راه(دنیای داستان کوتاه راستانک)

چشم به راه(دنیای داستان کوتاه راستانک)

یادش آمد که چقدر دوست داشت فرزندشان پسر باشد. درب اتاق عمل باز شد. پرستار بود. - مژده بدهید : یک پسر کاکل زری! حالا هم در بیمارستان بود.در باز شد. - – پسرم اومده؟ - - « نه ، داداش نیست ، پ... [بیشتر بخوانید]