در، نیمه باز شد. مشتریها برگشتند و مرد قد بلند و چهار شانهای را دیدند که صورت درشتی داشت، عینک تیرهای به چشم زده بود و موهای جوگندمیاش را با سلیقهی زیاد شانه کرده بود، و همانطور که لای در ایستاده بود، پیشخوان و مرد ساندویچ فروش را نگاه میکرد. انگار سراغ تلفنی آمده بود یا میخواست نشانی جایی را بپرسد. بعد برگشت و آنهایی را که داشتند تندتند ساندویچ میخوردند، زیر چشمی نگاه کرد و مردد بود . نه میخواست حرف بزند، نه میخواست برگردد و نه میخواست وارد شود آخر سر در را هل داد و وارد شد. لباس سرمهای فوقالعاده شیک و کفشهای ظریفی پوشیده بود. دستمال سفیدی لای انگشتانش گرفته بود و میپیچید. انگار از کثیفی مغازه دل آشوبه گرفته بود.
مردم راه باز کردند و چارپایههایی را که جلو یخچال چیده بودند کنار زدند. مرد، چند بار بالا و پائین رفت و از پشت عینک تکتک آدمها و دهانهایی را که میجنبید تماشا کرد، به ظرف آشغال و تکه کاغذهای چرب که گوشهی دیوار روی هم ریخته بودند و زاویهی دیوارها را پر کرده بودند خیره شد. صاحب مغازه روی یخچال خم شد و با لبخند گفت:« بفرمایین قربان.» همه ساکت و منتظر شدند که مرد لب بازکند و چیزی بگوید. مرد وقتی همه را وارسی کرد آمد و ایستاد به تماشای غذاهایی که پشت شیشهی یخچال چیده شده بودند. چند لحظه بعد در حالی که ظرف گوشت را نشان میداد، پرسید:« گوشتتون تازه س؟»
ادامه در کافه کتاب...
خانه
» فرهنگ و هنر »
کتاب »
داستان کوتاه ساندویچ غلامحسین ساعدی به همراه فایل پی دی اف | کافه کتابکافه کتاب
دلیل گزارش دادن این مطلب:
رای دهندگان
بهترین آموزش های برنامه نویسی
توسط فرخ ابراهیمی نژاد مدیر موسس لینک پددوره های در حال ثبت نام
ورود به جشنواره و دیدن تمام دوره ها
دورهی نخبهی طراحی و برنامه نویسی وب
دوره ی آموزشی 0 تا 100 php و mysql
آموزش برنامه نویسی برای نوجوانان دوره از راه دور و آنلاین
آموزش SEO
دیدگاهتان را بنویسید