+
۱

داستان کوتاه ساندویچ غلامحسین ساعدی به همراه فایل پی دی اف | کافه کتابکافه کتاب (اینجا کلیک کنید)

داستان کوتاه ساندویچ غلامحسین ساعدی به همراه فایل پی دی اف | کافه کتابکافه کتاب

در، نیمه باز شد. مشتری‌ها برگشتند و مرد قد بلند و چهار شانه‌ای را دیدند که صورت درشتی داشت، عینک تیره‌ای به چشم زده بود و موهای جوگندمی‌اش را با سلیقه‌ی زیاد شانه کرده بود، و همان‌طور که لای در ایستاده بود، پیشخوان و مرد ساندویچ فروش را نگاه می‌کرد. انگار سراغ تلفنی آمده بود یا می‌خواست نشانی جایی را بپرسد. بعد برگشت و آنهایی را که داشتند تندتند ساندویچ می‌خوردند، زیر چشمی نگاه کرد و مردد بود . نه می‌خواست حرف بزند، نه می‌خواست برگردد و نه می‌خواست وارد شود آخر سر در را هل داد و وارد شد. لباس سرمه‌ای فوق‌العاده شیک و کفش‌های ظریفی پوشیده بود. دستمال سفیدی لای انگشتانش گرفته‌ بود و می‌پیچید. انگار از کثیفی مغازه دل‌ آشوبه گرفته بود.
مردم راه باز کردند و چارپایه‌هایی را که جلو یخچال چیده بودند کنار زدند. مرد، چند بار بالا و پائین رفت و از پشت عینک تک‌تک آدم‌ها و دهان‌هایی را که می‌جنبید تماشا کرد، به ظرف آشغال و تکه کاغذهای چرب که گوشه‌ی دیوار روی هم ریخته بودند و زاویه‌ی دیوارها را پر کرده بودند خیره شد. صاحب مغازه روی یخچال خم شد و با لبخند گفت:« بفرمایین قربان.» همه ساکت و منتظر شدند که مرد لب بازکند و چیزی بگوید. مرد وقتی همه را وارسی کرد آمد و ایستاد به تماشای غذاهایی که پشت شیشه‌ی یخچال چیده شده بودند. چند لحظه‌ بعد در حالی که ظرف گوشت را نشان می‌داد، ‌پرسید:« گوشتتون تازه س؟»

ادامه در کافه کتاب...

 

رای دهندگان

دیدگاهتان را بنویسید