+
۱

حکایت (اینجا کلیک کنید)

«حکایت»
یکی از ملوک با تنی چند خاصان در شکارگاهی به زمستان از عمارت دور افتادند ، تا شب درآمد خانه دهقانی دیدند ، ملک گفت شب آنجا رویم تا زحمت سرما نباشد ، یکی از وزرا گفت لایق قدر پادشاه نیست به خانه دهقانی التجا کردن هم اینجا خیمه زنیم و آتش کنیم ،‌دهقان را خبر شد ، ما حضری تربیت کرد و پیش آورد و زمین ببوسید و گفت ، قدر بلند سلطان نازل نشدی ولیکن نخواستند که قدر دهقان بلند گردد ، سلطان را سخن گفتن او مطبوع آمد شبانگاه به منزل او نقل کردند ، بامدادانش خلعت و نعمت فرمود ، شنیدندش که قدمی چند در رکاب سلطان همی رفت و می گفت :
ز قدر وشوکت سلطان نگشت چیزی کم
کلاه گوشه دهقان به آفتاب رسید


از التفات به مهمان سرای دهقانی
که‌سایه‌برسرش‌انداخت‌چون توسلطانی

 

رای دهندگان

ava01  

دیدگاهتان را بنویسید