+
۱

در مسخ چه بر سر کافکا آمد؟ (اینجا کلیک کنید)

در مسخ چه بر سر کافکا آمد؟

خیال کن مثل هر صبح، توی تخت خوابت غلت می­زنی و به بدنت کش­ و ­قوس می­دهی تا کرختی خواب از تنت برود اما وقتی سعی می­کنی که دست­هایت را بالای سرت بکشی، درد از شکم تا سر شانه­ هایت بالا می­آید. نگاهی به دست­هایت می­اندازی. می­بینی که بی هیچ انگشتی، بلند، خمیده و قهوه­ای شده ­اند. همین لحظه خواب از چشمانت می­پرد و سریع پتو را کنار می­زنی. شکمت را می­بینی که چند تکه و برآمده شده؛ با پوستی چغر به رنگ طیف­های کم­رنگ و پررنگ قهوه­ای. در انتهایش چشمت به ردیف پاهای قهوه­ ای می­افتد که مثل شاخه­ های درختی خشکیده هوا را بی­ هدف چنگ می­زنند. وحشت ­زده تلاش می­کنی تا از تخت بیرون بپری. دمر روی زمین می­افتی. چند دقیقه ­ای وقت می­برد تا بتوانی تمام پاهایت را با هم در یک جهت تکان دهی. به طرزی مضحک پیش می­روی؛ طوری که انگار داری روی برف یخ­زده سُرمی­خوری. به آینه که می­رسی، خودت را…خودت را که نه، سوسکیبزرگ به اندازه ­ی یک آدم بلند قد درشت هیکل می­بینی. حالا وحشت ­زده تر از قبل از آینه فاصله می­گیری.

 

رای دهندگان

hamidr  

دیدگاهتان را بنویسید