یک روز در خانه دلم نشسته بودم . با یک خرمن اخم . با کلی گلایه
از خدا . ناگهان در خانه دلم را زدند من که عادت داشتم در را همیشه باز
کنم به روی همه و همه چیز ناگهان صورت معصوم کودکی را دیدم . گفتم :
نامت چیست و چه میخواهی ؟ گفت عشق...! ترسیدم . نه از اسمش از صورت
معصومش اینکه چه میخواهد . گفت :راهم بده جایم بده هر جایی که رفتم مرا
ازخود راندند . اشک در چشمانم حلقه زد اخمم به آه تبدیل گفتم من در کلبه
درویشی خویش فقط نان خشک دارم برو خدا روزی ات را جای دیگر حواله
کند . گفت در را نبند من آمدم که پیش تو باشم . هرجایی نمیتوانم بروم . ادامه در سایت رسمی بانو الهه فاخته
رای دهندگان
بهترین آموزش های برنامه نویسی
توسط فرخ ابراهیمی نژاد مدیر موسس لینک پددوره های در حال ثبت نام
ورود به جشنواره و دیدن تمام دوره ها
دورهی نخبهی طراحی و برنامه نویسی وب
دوره ی آموزشی 0 تا 100 php و mysql
آموزش برنامه نویسی برای نوجوانان دوره از راه دور و آنلاین
آموزش SEO
دیدگاهتان را بنویسید