+
۱

داستان عشق به قلم الهه فاخته (اینجا کلیک کنید)

یک روز در خانه دلم نشسته بودم . با یک خرمن اخم . با کلی گلایه

از خدا . ناگهان در خانه دلم را زدند من که عادت داشتم در را همیشه باز

کنم به روی همه و همه چیز ناگهان صورت معصوم کودکی را دیدم . گفتم :

نامت چیست و چه میخواهی ؟ گفت عشق...! ترسیدم . نه از اسمش از صورت

معصومش اینکه چه میخواهد . گفت :راهم بده جایم بده هر جایی که رفتم مرا

ازخود راندند . اشک در چشمانم حلقه زد اخمم به آه تبدیل گفتم من در کلبه

درویشی خویش فقط نان خشک دارم برو خدا روزی ات را جای دیگر حواله

کند . گفت در را نبند من آمدم که پیش تو باشم . هرجایی نمیتوانم بروم . ادامه در سایت رسمی بانو الهه فاخته

 

رای دهندگان

دیدگاهتان را بنویسید