مرد جوان در گوشهی خیابان کنار ماشینش ایستاده بود و مثل هر روز بلند فریاد میزد «کرج، کرج، کرج دو نفر …» و مثل هر روز به امید استراحت شبانه روزش رو میگذراند. در کنار پیادهرو پسرک در حالی که نشسته بود و سرش روی دستانش گزاشته بود تا کمی استراحت کند به فروش جورابهایش فکر میکرد و حرفهای آن خانوم. آن خانوم در حالی که از کنارش میگذشت داشت با دوستش در مورد آخر هفته و ویلای شمال صحبت میکرد. و پسری شانزده ساله به همهی اینها!
دیدگاهتان را بنویسید