+
۱

مارگزیده (اینجا کلیک کنید)

مارگزیده

لیلا می ترسید. از باور کردن می ترسید. می ترسید دوباره باور کند، با عمق وجودش، و این دفعه هم خودش نباشد.

می ترسید این دفعه هم بازی باشد، این دفعه هم همه چیز یک دروغ بیش نباشد. می ترسید که اگر این دفعه هم باور کند، و باز هم آن گونه نباشد که فکر می کرده، واقعا بمیرد.

حتی اگر راست هم باشد، لیلا دیگر نمی خواست باور کند. حتی فکرش هم آزارش می داد. می ترسید باز هم فکر کند همه دنیا آمده پیش رویش، و تا بخواهد به خودش بیاید و از فرط شادی بلند شود و برود بگیردش، یکهو همه چیز تیره و تار شود.

لیلا می خواست از عالم و آدم انتقام بگیرد، اما با این کار داشت از خودش انتقام می گرفت. شاید لیلا هنوز آدم قبلی را نبخشیده است. شاید...

---

این فقط داستان لیلا نیست. این داستان خیلی از دختر هاست...

 

رای دهندگان

دیدگاهتان را بنویسید