یکی از آقایان نقل میکردند که در یکی از شهرستانها مردی از کسبه که خیلی مقدس بود، خدا به او فرزندی نداده بود جز یک پسر، آن پسر برایش خیلی عزیز بود، طبعاً لوس و ننر و حاکم بر پدر و مادر بار آمده بود. این پسر کم کم جوانی برومند شد. جوانی، فراغت، پولداری، لوسی و ننری دست به دست هم داده بود و او را جوانی هرزه بار آورده بود … به جایی رسید که کم کم در خانهٔ پدر که هیچوقت جز مجالس مذهبی مجلسی تشکیل نمیشد، بساط مشروب پهن میکرد. تدریجاً زنان هر جایی را میآورد. پدر بیچاره دندان به جگر میگذاشت و چیزی نمیگفت ...
دیدگاهتان را بنویسید