فاخته پرنده یا کوکو
صدای فاخته mp3
دو داستان و افسانه از پرنده فاخته
جوجه های فاخته
فاخته (نام علمی: Cuculus canorus)؛ که کوکوی معمولی یا کوکوی اروپایی نیز نامیده میشود
پرندهای از خانواده کوکو راسته کوکوسانان است که در اروپا، آسیا، و آفریقا زندگی و مهاجرت میکند.فاخته رنگ شبیه کبوتر و کمی کوچکتر از آن که دور گردنش طوقی سیاه دارد
آواز فاخته نرم و حزنانگیز و شبیه کلمه «کو کو» است. این آواز اغلب در آغاز فصل بهار شنیده میشود. بیشتر مردم تصور میکنند که پرندهٔ ماده آواز میخواند ولی اینطور نیست زیرا برعکس، فاخته ماده نمیتواند آواز بخواند و پرندهٔ نر آواز میخواند. فاخته نر و ماده شبیه هم نیستند. رنگ فاخته نر مایل به خاکستری سیاه است، درحالی که پرندهٔ ماده پرهای خاکستری فاتح رنگ با لکههای سفید دارد.
فاخته از نظر اندازه جزو پرندگان متوسط و جزو حیوانات کوچک طبقهبندی میشوند. برخی کبوتران مانند کبوتر جنگلی و کبوتر کوهپایه نیز در برخی منابع فاخته نامیده شدهاند.
فاخته تخم خود را در آشیانهٔ پرندگان دیگر میگذارد تا پرندهٔ صاحب لانه، جوجه را بزرگ کند. کاری که جوجهگذاری انگلی نامیده میشود. غذای این پرنده را حشرات و از جمله کرم ابریشم پشمالو، که برای پرندگان دیگر طعمه دلانگیزی نیست، تشکیل میدهد. او همچنین گاه اقدام به خوردن تخم پرندگان و جوجههایشان میکند.
داستان پرنده کوکو یا فاخته
نام فاخته از کلمه عربی فَختِ گرفته شدهاست. کنار میوه درخت سدر است. این درخت در ایام بهار در خوزستان میوه میدهد. مردم عرب خوزستان در فرهنگ عامه خود بر این باورند که فاختهٔ مادر هنگام رسیدن میوه درختُ کنار، میخواهد در دهان جوجه اش میوه کنار بگذارد. فاختهٔ کوچک به دلیل وجود یک دانهٔ درشت در گلویش نمیتواند کنار را ببلعد. مادر این پرنده هر چه سعی میکند به جوجه اش غذا بدهد به نتیجه نمیرسد، به همین دلیل در رثای جوجه اش شروع به نالیدن میکند که این ناله در بین مردم به صورت شعری کوتاه حفظ شدهاست. (یا فاختی، یا فاختی، یا بنتی، طاح النبگ ما ذگتی).
این قطعه کوتاه را کوچک و بزرگ از پیرزن کهنسال کنار درب تکیدهٔ خانه نشسته تا کودک آوازه خوان هنگام بازگشت از مدرسه و مادری برای نوزاد شیرخوارهاش به عنوان لالایی میخوانند.
پرنده مادر شعری را به صورت آواز برای فاخته کوچکش میخواند. پرنده مادر این شعر را به عربی این گونه تکرار میکند (یا فاختی، یا فاختی، یا بنتی، طاح النبگ ما ذگتی) به معنای ای فاخته، ای فاخته، ای دخترم، میوه کنار رسید و تو آن را نچشیدی.
این است که همه ساله این پرنده در فصل بهار برای جوجهاش میخواند که نشان از توجه مردم آن زمان به طبیعت را دارد. اما این شعر در بخشهای دیگر عربنشین به شکلی دیگر خوانده میشود و در آن مناطق به جای اینکه فاخته مادر به میوه کنار اشاره بکند، به درخت نخل و میوه رطب اشاره دارد و میگوید: «یا فاختی، یا بنتی، طاح الرطب ما ذگتی» یعنی ای فاخته، دخترم، رطب {میوه نخل} رسید و تو آن را نچشیدی.
در لسان العرب آمدهاست که الفاخِته مفرد فواخت است و آن نوعی از کبوتران طوقی است. همچنین ابن بری و او از ابن جوالیقی ذکر کرده که کلمه فاخته از واژهَ فختِ که به معنی نور مهتاب است گرفته شده است
نشانهی فاخته، ناله کردن آن است
افسانه پرنده فاخته با صدای کوکو
افسانه کو کو(فاخته)در فرهنگ عامیانه یا فلکوریک مردمان منطقه رانکوه داستانی به صورت شفاهی در شب نشینی های نقل می شد یا توسط مادر بزرگ ها و پدر بزرگ ها که نقش مهمی در تعلیم و تربیت اعضای خردسال خانوادها داشتند برای نوه ها وبچه های خانه نقل می شدکه بی شباهت به داستان سفید برفی و سیندرلا نبوده است و آن اینکه :
سالها سال پیش دختر بچه کوچکی در همان سالهای اول زندگی خود مادرش را از دست داد ودخترک از نعمت وجود مادر محروم شد وپدر خانواده که یک کشاورز بود برای اینکه چراغ خانه اش گرم باشد و یک زن با وجود خود به خانه اش گرماوشادابی مجدد ببخشد و پدر و دختر تنها نباشند، ناچار به ازدواج دوباره شد ونا مادری یا زن بابا به هر علت ودلیلی بوده نتوانست رفتاری شایسته بزگوارانه ای با دخترک داشته باشد و تحمل آن دختر کو چولو برای او سخت و ناگوار بود اما با همه این سختی ومشکلات و آزار و اذیتهای نا مادری ،با صبر مقاومت روز به روز بزرگتر و زیباتر می شد و از روی لیاقت و شایستگی او از هر انگشتش هزار هنر می بارید.
اما این شایستگی ها نه تنها باعث خوشحالی نا مادری نمی شد بلکه سبب حسادت و ناراحتی و عصبانیت او می گردید.روزها همینگونه می گذشت تا اینکه دخترک بزرگ شده و به سن ازدواج رسید و برای او خواستگاران زیادی می آمدند. تا اینکه پدر و دختر از میان خواستگاران یک جوانی را که لیاقت و برازندگی ازدواج با آن دختر را داشت را قبول کرده و پسندیدند و مراسم خواستگاری و جشن نا مزدی وبه عبارتی شرینی خوران عروس وداماد جوان بر پا گردید و بزر گان خانواده قول قرار گذاشتد که در بهار سال بعد جشن عروسی بر پاکنند وخانواده داماد عروس خود را تحویل بگیرند و بدینصورت عروس خانم قصه ما به خانه بخت برود.
خانواده طرفین چند ماهی وقت داشتند که خود را برای روز عروسی آماده کنند .از جمله ملزومات ومقدمات عروسی این بود که ، خانواده عروس جهیزیه قابل داری را به همراه عروس به خانه داماد بفرستند و مهمترین و ارزشمندترین قسمت جهیزیه نیز بیشتر شامل بافتنی ها وپارچه ها زیبا ورنگین وخلاصه دست هنرهای عروس بوده و هرقدر این بافته ها از تعداد و تنوع بیشتری بر خوردار بود قدر وارزش عروس خانم در چشم دیگران بیشتر می شد، لذا صندوق های لباس جزء اصلی جهیزیه عروس ونشانه درجه لیاقت وآبروی عروس خانم ها بود و عروس خانم داستان ما ازاین نظرچیز ی کم نداشت که هیچ بلکه سر آمد دختران هم سن وسال خود نیز بوده است.
همه چیز به خیر وخوبی پیش میرفت اما یک نفر بود که تحمل دیدن این ها را نداشت و او نامادری دختر بود که در آتش کینه وحسادت بیجا و بی موردخود می سوخت او برای اینکه دختر تازه عروس را اذیت کند با فکر شیطانی خود به بیرون خانه رفت وچون فصل سرما ویخبندان زمستانی بود گلوله های بزرگی از برف را برداشت و بطور پنهانی آنها را در صندوق های جهیزیه دختر ،که پر از انواع لباسها وپارچه های رنگین و پرده های گلدوزی شده وسایر کارها ی دستی و هنری بودقرار دادو برف داخل صند وق ها کم کم آب شد و سبب شد که پارچه ها خیس وپوسیده شوند ،مدتی گذشت زمستان به آخر رسید وننه سرما رخت سفر خود را بست ورفت وبهار از راه رسید و هوا رو به گرمی می رفت و روز قراروعروسی دختر نزدیک می شد و ده تا بیست روزی مانده به روز جشن عروسی، دختر و خانواده اش مقدمات کارها را آماده می کردند تا اینکه عروس داستان ما تصمیم گرفت یک نگاهی به صندوق های جهیزیه خود داشته باشد وضمن کنترل یک هوای تازه هم به پارچه ها بخورد به همین جهت به طرف صندوق های لباس رفت وقتی که درب صنوق ها را باز کرد آن چیز ی را که انتظارش را نداشت به چشم خود دید، زیرا داخل صندوق ها کاملا سیاه وپر از کپک وبوی نم وپوسیدگی بود وقتی دختر دست به پارچه ها زد دید که همه آنها ازبین رفته وغیر قابل استفاده شده اند در این لحظه دخترک بسیار نا راحت غمگین شد، وی مانده بود که چه کار کند، او فکر می کرد دیگران در باره او چه خواهند گفت او احساس می کرد که هویت ولیاقت خود را از دست داده است و یک نوع حس نا توانی وبی ارزشی او را در بر گرفته بود واز سرنوشت خود که این گونه رقم خورده بود می نالید و یاد ورنج بی مادری در این لحظه بیش از پیش ذهن او را آشفته می کرد واین احساس ناراحتی در او بیشتر وبیشتر می شد و روح وروان اورا خسته وفرسوده می کرد و آنقدر گریه وزاری وناله کرد واز خداوند خواست که او را از این وضعیت نجات دهد و آنقدر به در گاه خداوند ناله کرد تا اینکه خداوند اورا به شکل پرنده ای در آورد و به بالای درختان پرید و شروع به ناله کرد ودائم کو کو ،کو کو می کرد وهنوز هم که هنوز است نالش های او ادامه دارد وکارگران و کشاورزان محلی در اوج سختی وزحمت کاربهاری خود در مزارع وباغات وقتی که خسته از کار هستند با شنیدن آواز این پرنده با او هم ناله می شوند و می گویند بنال کو کو بنال کو کو که تو تنها نیستی !!
آنچه گفته شد،سرنوشت افسانه ی پرنده ای بود که در فرهنگ عامیانه منطقه رانکوه گفته و شنیده می شود وبشر در طول تاریخ سعی کرده است برای هر پدیده طبیعی و واقعیات محیط خود اسباب وعلتهای آن را بیان کند و چون نتوانسته است راه حقیقت را پیدا کند راه افسانه رادر پیش گرفته است اما افسانه ها هرچه باشند بطور نا خود آگاه تاثیر گرفته از محیط ومسایل خانواده ها وجوامع بشری هستند و افسانه کو کو این واقعیت وحقیقت را در ذهن آدمی القا می کند که مادر گوهر گرانبهایی است که هیچ بدل وهمتایی ندارد.