تخیــــــــــــلات واقعی
تخیلات یک دانشجو از زندگی خود(واقعی)

صدای دریا گاهی آرامش بخشه گاهی دل نگران کننده....

در فاصله ی چند متری من مردی طور ماهیگیری در آب انداخته است.

آب دریا مثل بچه ای از دور می دود  و به سمتم می آید ولی انگار کسی دستش را میگیرد که بهم نرسد و بچه بر میگردد.

کمی سردم است.....باد می آید...باد کنار ساحل....

به آب دریا خیره شده ام و انعکاس خورشید را در آن نظاره میکنم.

نیرووویی مرا به سوی دریا میکشد مثل جارو برقی بزرگ که توی دریاست و ادمو میکشه سمت خودش تا ببلعتش....

بلند میشوم.......

باد موهایم را به رقصیدن دعوت میکند....

آیا آب دریا مرا به سوی خود فرا میخواند؟

تموم نصمیم ها در یک لحظه گرفته میشود.....با سرعتی مانند نور...

باید وارد آب شوم....

شتاب میگیرم.....با سرعت هر چه تمام در آب میپرم آنقدر سریع که اطرافم گم میشوند...

آب از تمام جهات مرا احاطه مسکند...درونم وادارم میکند در آب شناور باشم....باد مسیر را بهم نشان میدهد و مرا به سمت مقصد میبرد....

از ساحل فاصله گرفته ام....نور خورشید را در پشت پلک هایم احساس میکنم...

سطح آب آرام است...وزش ملایمی می آید....احساس تنهایی میکنم...هیچ کس نیست...سکوت سنگینی حکمفرماست...

یک ساعتی هست که گذشته....انگار روی سطح آب بی حرکت مانده ام...میخواهم برگردم.....از اینجا میترسم....

دریا رو دوست دارم ولی به خشکی نیاز دارم...

افکارم در ذهنم به تلاطم در می آید....بلند فریاد میزنم....

"میخواهم برگردم به خشکی"

احساس میکنم دستی به دورم کمرم حلقه شد...دستی سرد و خشن.....

مرا به سرعتی بیشتر از باد به سمت خشکی میبرد...

نمیتوانم نگاه کنم...موهایم رد پایم را دونبال میکند .....

به خشکی رسیدم....به همان جای اول.....

پاهایم کف اقیانوس را حس میکنند....

او چه بود که مرا یاری کرد؟

نگاهی می اندازمممم.....دستانش از من جدا شده....ولی همراه من زیر آب با موج های دریا بالا و پایین میرود....

نمیدانم چیست؟کیست؟

شاید پری دریاییست!

ولی او نمیتواند از اب بیرون آید پس پری دریایی نیست!دستی به نشانه خداحافظی از زیر آب تکان میدهد...از او تشکر میکنم....و او میرود

 

 

 

....

 

 

 

همه چیز مثل سابق است....او فقط یک اتفاق بود

 

 

 

 - بهناز خوشگله,محمدم ,ایمان ,حسین نوری,احسان ,ســـــارا طَراح شٍٍِِِـــــرافتی,رضا ک,محمد ,مشاور امینی, ,حمید ,ه رسول,آرش الف,دختر  ولایی,

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 13 ارديبهشت 1391برچسب:ساحل,داستان,تخیل,وبلاگ,نویسندگی,سارا شرافتی, توسط *_*شرافتی*_* |

فواره ها رو باز کرده اند.صدای هشدار اتمام باتری گوشیم توجهم را جلب میکند.از کنار جاده دانشگاه صدای بوق ماشین ها و کامیون ها به گوش میرسد.

تنها در میان چمن ها نشسته ام.به دور دست ها مینگرم جایی که نمیدانم کجاست!

ذهنم خالی از تفکر است.چشمانم را میبندم و روی چمن هها دراز میکشم.بوی چمن ها و گل هارا استشمام میکنم.همه چیزآرام است.

به صداهای اطرافم گوش میدهم صدای پرنده ها واضح تر از بوق ماشین های توی جاده میاید.

منتظر اتفاقیم ولی هیـــــــــــــچ.همه چیز آروم و ساکت است.

ساعت 1.30کلاس دارم.

به سمت دانشکده راه میوفتم.حوصله کلاس را ندارم.دانشکده خلوت است.کلاس در طبقه چهارم تشکیل میشود.

در طبقه اول و دوم خبری نیست ولی طبقه سوم شلوغ است.بالاخره به طبقه چهارم میرسم.

به علت ازدیاد دانشجو آسانسور برای دانشجویان سالم مسدود است.

کلاس در کریدور 1 شماره 403تشکیل میشود.من روی سکویی در کریدور 2مینشینم.در این طبقه 4تا پسر هستند و بقیه هنوز نیامده اند.

ذهنم تنبل شده است.بی هدف اطراف رو نگاه میکنم.

شخصی از اون ور کریدور نزدیک میشود.

صدای کفشی است که به نظر مقتدرانه میاد و با فشار راه میرود.صدا نزدیک و نزدیک تر میشود.

با حس کنجکاوی خود مقابله میکنم که نگاه نکنم.

صدا خیلی نزدیک میشود .وارد کریدور2 شده اشت و نزدیک من ایستاده.صدا قطع میشود.نمیتوانم نگاه کنم.احساس میکنم به من نگاه میکند .در فاصله 2متری من است.استاده......

چند لحظه ای سکوت همه جا حکم فرماست.

فشار عصبی رویم احاطه شده.صدای پا حرکت کرد.

دارد به سوی من می آید....

فاصله ی او با من به نیم متر رسیده.او بالای سرم ایستاده.من کفشی جلوی پاهایم نمیبینم....با احتیاط سرم را بالا میبرم

کجاست؟

وجودش را احساس میکنم ولی نیست!!!

به من نگاه میکند ولی نمیبینمش....بلند میشوم.....وجودش را احساس میکنم...نگاهی به روبرو و جایی  که باید باشم میکنم....نیست!!!!!!

ناگهان احساس میکنم با سرعت از من فاصله گرفت.صدای پا دوباره می آید....دارد از من با سرعت زیاد دور میشود ....

صدا هست ولی صاحب صدا نه!!!!!!!!!!!

ساعت 3است...

کلاس نیم ساعتی هست تمام شده...

با ذهنی خالی به سمت در حرکت میکنم و چهار طبقه را پایین میرم...

مات و مبهوت و علامت سوال در ذهن که او که بود؟

 

 

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:داستان,تخیل,سارا شرافتی,وبلاگ,آموزش,تجسم,تخیل تمرکز,دانشکاه,چمن,403,کلاس,او,عجیب, توسط *_*شرافتی*_* |

پارک دانشکده پزشکیhttp://takhayoltamarkoz.loxblog.

توی محوطه دانشگاه پشت دانشکده خودمون داشتم قدم میزدم....پارک پر از قاصدک شده بود و من میانشان قدم میزدم.

صدای گنجشک ها میامد حتی صدای خروس هم میامد

بوی هوای سبزه  ها و علف های زیر پاهام و هوای پاک بالای سرم مستم کرده بود...

روی سبزه ها دراز کشیدم....

این خاطره مربوز به آن روز زیباست...ر

بعد از چند دقیقه لرزشی زیر سرم حس میکنم...

بلند میشوم و 4زانو مینشینم...از روی کنجکاوی سرم درون چمن ها میبرم تا صدارو بهتر بشنوم....

صدای مبهمی نزدیک و نزدیک می شود....

احساس میکنم او هم از زیر زمین گوش هایش را به سقف گذاشته است تا بهتر بشنود....

دو گوش:یکی چسبیده به زمین و دیگری چسبیده به سقف.....هر دو گوش میدهیم

وجود کسی را زیر پاهایم احساس میکنم..میدانم که کسی هست....زیر زمین...زیر خاک....

نا خودآگاه زمزه میکنم:میخواهم تورا ببینم

لرزش زمین زیر پاهایم زیاد می شود....با شتاب از جایم بلند می شوم..خاک ها حرکت میکنند و به اطراف پرت میشوند....

باور نکردنیه....!

دو متر قد دارد...دوچشم به رنگ فیروزه که درخشش چشم انسان را میزند....یک بینی قلمی....دو لب که رنگ ان ها یه چیزی بین بنفش و یاسی است....

پوستش آنقدر سفید و روشن و لطیف است که محوش خواهی شد....

ظاهر عجیبی است ولی بسیار زیــــــــــــــــــــباست

موهای لخت بلند و طلایی ای دارد....

چشمانم را میبندم....شاید این تصاویر از تخیلات من است.....وقتی باز میکنم او هنوز آنجاست......و به من نگاه میکند...

نگاهش آزاردهنده نیست...احساس آرامش میکنم...احساس میکنم هیچ غمی در وجودم نیست و یک انسان موفق هستم.....


چطور 2متر توی زمین بوده است؟حتما دوستانی هم دارد؟!باور نکدنی است!!باور نکدنی است!!

آیا زبان مرا میفهمد که با او صحبت کنم؟صدای او مثل ظاهرش زیبا خواهد بود؟



هر دو بهم خیره می شویم....نمیتونم حرف بزنم...لال شدم..آیا از زیبایی اینگونه شده ام یا از ترس؟

مسلما ترس نیست!

سری تکان داد و دوباره به زیر زمین باز گشت....

جای گودالی که درونش رفت هنوز هست و من گاهی به امید دیدن او به انجا میروم

به راستی!!! او چه بود؟

پارک دانشکده پزشکیhttp://takhayoltamarkoz.loxblog.

 

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:داستان,تخیل,سارا شرافتی,وبلاگ,آموزش,تجسم,تخیل تمرکز, توسط *_*شرافتی*_* |