پدر صلواتی
تو منطقه داشتیم والیبال بازی میکردیم. پاسور من کسی بود که مثل
بعضیها، او را «پدر صلواتی» صدا میزدند. وقتی چند بار درست پاس نداد؛
برگشتم و گفتم: " پدر صلواتی! دفعه آخرت باشد که اینطور پاس میدی، و الاّ
خودت می دونی! "
فرمانده گردان تخریب پشت سرم ایستاده بود. بازی که تمام شد، دستش را گذاشت روی شونهام و گفت: " آفرین! خیلی خوشم آمد! " او نمیدونست که همه به اون بنده خدا میگویند " پدر صلواتی. " فکر میکرد من از روی توجه و با کنترل زبان، او را به این نام صدا کردم! این شد که مرا با خودش برد به گردان تخریب!
فرمانده گردان تخریب پشت سرم ایستاده بود. بازی که تمام شد، دستش را گذاشت روی شونهام و گفت: " آفرین! خیلی خوشم آمد! " او نمیدونست که همه به اون بنده خدا میگویند " پدر صلواتی. " فکر میکرد من از روی توجه و با کنترل زبان، او را به این نام صدا کردم! این شد که مرا با خودش برد به گردان تخریب!
آنقدر خوشحال بودم که نگو و نپرس! چیزی نگذشته بود که عملیات خیبر شروع شد. برای تخریب پل " القرنه " وارد عمل شدیم که به اسارت نیروهای بعثی درآمدم.
یک پدر صلواتی گفتن هفت سال کار دستمان داد و ما را برد و آورد!!
+ نوشته شده در دوشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۱ ساعت ۵:۵۷ ب.ظ توسط خمول
|