تو منطقه داشتیم والیبال بازی می‌کردیم. پاسور من کسی بود که مثل بعضی‌ها، او را «پدر صلواتی» صدا می‌زدند. وقتی چند بار درست پاس نداد؛ برگشتم و گفتم: " پدر صلواتی! دفعه آخرت باشد که اینطور پاس می‌دی، و الاّ خودت می دونی! "

فرمانده گردان تخریب پشت سرم ایستاده بود. بازی که تمام شد، دستش را گذاشت روی شونه‌ام و گفت: " آفرین! خیلی خوشم آمد! " او نمی‌دونست که همه به اون بنده خدا می‌گویند " پدر صلواتی. " فکر می‌کرد من از روی توجه و با کنترل زبان، او را به این نام صدا کردم! این شد که مرا با خودش برد به گردان تخریب!

آنقدر خوشحال بودم که نگو و نپرس! چیزی نگذشته بود که عملیات خیبر شروع شد. برای تخریب پل " القرنه " وارد عمل شدیم که به اسارت نیروهای بعثی درآمدم.

یک پدر صلواتی گفتن هفت سال کار دستمان داد و ما را برد و آورد!!