باز روز دیگری می آید
عاشقانه ای دیگر میسازد
ومن در ماورای ذهن خسته ام, بتو می اندیشم
سادگی هایم را ببخش
گاهی نمیشود که بشود
وگاهی در نشودها میشود
دوستت دارم.
- کتاب شعرواره های سپید من
- شاعر الهه فاخته
آمدم تا عاشقانه ..در کنار تو بمانم ,
تا برایت جان دهم
آمدم تا بمانم ...
نازنینم
گرچه رب بر من نظر کرد
عاشقی را صادقانه باورم کرد
چشمهایت از نگاهم دور نیست
تا زیباترین افسانه عشق
آمدم با تو بمانم تا آخرش
الهه فاخته
از کی دیوانگان عاشق شدند ؟
از کی دیوانگان شاعر شدند ؟
از کی دیوانگان سرباز جان تو شدند ؟
دیوانه نیستم , عاشقم
من درد دارم از بی کسی
وقتی , نامهربانی می کنی, دیوانه ام
وقتی باورم کردی ولی افسانه ای ,.....
دیوانه ام
مجنون اگر گشتم ,
فقط از بهر توست
آرزو دارم برایت تو هم عاشق شوی
عاشقان را ایزد منان کند صاحب مقام
عاشقی عرضه میخواهد .. دعایت میکنم
تو اگر عاشق شوی
می فهمی چرا دیوانه ام
دیوانه ام ...
دیوانه ام .
الهه فاخته
بخوان نام مرا
تا که آغاز شود یک راز
عشق یعنی رسیدن عشق یعنی قلب من
بی مدعا,درد اسارت می کشد
زیبای من, باورم کن !
چشمهایم خسته بود
دیدمت اما پای من بسته به زنجیر
بیا تا ببازد غصه هایم
عشق این است تو بدانی عاشق عشقم ... همین
الهه فاخته
مثل دریا پر طلاطم
مثل طوفان , پرهیاهو
مثل انگشت زمان , روی اندام قشنگ زندگی
باید شروع کرد,زندگی را
هر چند تازه تازه با تولد
معجزه یعنی همین
باورش کن .. .
باوری را که برایت عشق آورد.
الهه فاخته
مثل یک جوجه قناری دربند قفس ,
هر شب خواب پرواز میبینم
اما صبح که بیدار میشوم ,میبینم در قفسم ...
از خود میپرسم:” آیا این قدرت رویاهای من است
که هنوز با اسارت این قفس نفس میشکم!”
صدایی میگوید: چه قدرتی دارد عشق !
یکی نیست بگوید :عشق دست از سرم بردار
من مرگ میخواهم نه تو را .
الهه فاخته
در حسرت دیدار تو آواره ترینم
این قصه عشقیست که خریدار ندارد !
این شهر,پر از آدمیانیست
اگر قصه عشق ببینند
کاری بکنند ,
عاشق و معشوق زهم دور شوند
در حسرت دیدار دو چشمت
شب و روز ندارم
ای خالق سلطان
بفریاد برس
اینجا ... جرم گنه کار فقط عاشقی و ساده دلی ست
خالق سلطان, بفریاد برس
در این شهر... گناه, صادقی و ساده دلیست
آه بفریاد برس
الهه فاخته
در زمستان سرد
نغمه گرماییست
که اگر عاشق باشی
می فهمی
تن عاشق گرم است
وقتی
هر لحظه از حس تو می جوشد
شاعر الهه فاخته
عاشقانه ها را باید بوسید و
درگوشه قلبها ثبت کرد.
تا قلبی که بوی عشق میدهد
از قلبی که خوابیده است
جدا شود.
شاید یک روز برسد
شهر بوی عاشقانه های پاک را بگیرد !
شاعر الهه فاخته
باز روز دیگری می آید
عاشقانه ای دیگر میسازد
ومن در ماورای ذهن خسته ام, بتو می اندیشم
سادگی هایم را ببخش
گاهی نمیشود که بشود
وگاهی در نشودها میشود
دوستت دارم.
شاعر الهه فاخته