پیچ ما در اینستاگرام
سلام
برای خواندن مطالب جدید پیچمون رو در اینستاگرام فالو کنید.
باتشکر
https://www.instagram.com/cafebook20/
نام پیچ:جمله هایی از کتابی که می خوانم
سلام
برای خواندن مطالب جدید پیچمون رو در اینستاگرام فالو کنید.
باتشکر
https://www.instagram.com/cafebook20/
نام پیچ:جمله هایی از کتابی که می خوانم
ممکن است شما آن را کمدی خطاب کنید، اما من نمیتوانم پا به پای شما بخندم. برای من FRIENDS نشانهای از تمایل ضد روشنفکری در آمریکا است، که در آن فردی با استعداد و باهوش بدست رفقای ابله خود مورد آزار و اذیت قرار میگیرد. حتی اگر شما هم از نقطه نظر من به آن بنگرید چندان تفاوتی نمیکند، رگبار خندههای تماشاگران حاضر در استودیو به ما یادآوری میکند که واکنش ما غیر ضروری و زائد است.
موزیک تیتراژ هم خود مملو از نفوس بد است و به ما میگوید زندگی ذاتا فریبنده، دنبال حرفه بودن خندهدار، فقر در کمین و اوه راستی زندگی شما D.O.A است (D.O.A: Dead On Arrival) ولی «همیشه» بهرهمند از همراهی مشتی ابله خواهید بود و آنها همیشه Will be there for you.
شاید بهتر باشد بحث را بیشتر باز کنم. اگر دههی نود و اوایل دههی ۲۰۰۰ را به خاطر میآورید، حتما FRIENDS را نیز به خاطر دارید. Friends در ساعات طلایی پنجشنبه شب پخش میشد و دوست داشتنیترین گروه از بازیگران را همراه خود داشت: همگی جوان، همه از طبقهی متوسط، همه سفید پوست، همه دگرجنسگرا، همگی جذاب (اما قابل دسترس)، از لحاظ اخلاقی و سیاسی کسالتبار و دارای شخصیتهایی ملموس و قابل هضم. جویی ابله قصه، چندلر شوخ طبع و اهل نیش و کنایه، مونیکا یک وسواسی-جبری، فیبی یک هیپی، ریچل هم، لعنت بهش نمیدانم، عشق خرید کردن. و بعد از همهی اینها راس. راس روشنفکر و احساساتی.
به ادامه مطلب بروید....
"در غروب تو چه غمناک است کوه"
بیش از 47 سال از درگذشت بانوی جاودانه راک میگذرد.
به یاد بانویی که با هنر خود بر جنسیتش طغیان کرد و نشان داد یک هنرمند زن میتواند اسطوره شود بی انکه حتی اندکی زنانگیش در این شکوه دخیل باشد.... جنیس جاپلین اسطوره ای بی مانند...
جهان سراسر نکبت ... جهانیست که جنیس جاپلین ها را به ظاهر محترم میخواند ولی در اصل آنها را پس میزند تا جوانهای نسل بعدی شکایت او را نشنوند تا دیگر صدای مزاحم منتقد کمتر شنیده شود. جنیس هم دردسر بزرگی بود مثل همه ی همفکران منتقدش.... موسیقی و اندیشه اش برای عالم سرمایه داری ضرر بزرگی محسوب میشد. او و یارانش وودستاک را فریاد زدند تا صدای فریاد منتقدانه هنرمند متعهد غربی در رهایی ویتنام را به گوش جهانیان برسانند. اما این برای آتیه ی سرمایه دار خطرناک بود باید بسیار دقیق و بدون حاشیه سازی او و همفکرانش به حاشیه رانده میشدند.از غمها و تنهایهایشان افیون مخدر بیاید و جان پاکشان را بگیرد. باید راهی پیدا کرد تا مخاطب اینچنین درگیر اثر نشود....چه چیز لازمست ؟ تا آنجا که میتوان باید تبلیغ ابتذال کرد فکر را در اندام عریان معطوف کرد موسیقی نباید جای تعمق باشد اینها همه برای آینده ی سرمایه مضر است... سکس باید حرف اول و آخر را بزند .... این شد که جهان سراسر نکبت ما در رسانه و تبلیغات رسانه ای به اوج تهوع و ابتذال کشیده شده و میشود.آری پرچانه هایی از جنس جنیس با آن ظاهر ساده شان خطرناکند باید میدان را از صاحبان فکر گرفت و به هرزگانی چون جنیفر لوپز تحویل داد تا دغدغه های سرمایه داری کمتر شود......
-----------------------
در اواخر دههی ۶۰ میلادی، سه موزیسین جوان و صاحبسبک با فاصلهی یکی دوسال بهخاطر سوء مصرف مواد مخدر دچار مرگهای غمانگیزی شدند. این سه فرد ۲۷ سال سن داشتند و نامشان با حرف J انگلیسی آغاز میشد: «جیم موریسون»، «جیمی هندریکس» و «جنیس جاپلین». از اینرو در تاریخ موسیقی راک به این افراد، «تریجیز» گفته میشود.به گزارش مجلهی موسیقی ملودی «جنیس جاپلین» بهعنوان معروفترین زن سفیدپوست موسیقی دههی ۶۰ شناخته میشود که در سبکهایی مانند بلوز، بلوز راک و سایکدلیکراک، فعالیت میکرد.
او در این ژانرها جزو افراد پیشرو به شمار میرفت
جنیس در سن ۲۷۷ سالگی و در اثر مصرف بیش از حد هرویین درگذشت اما شیوهی زندگی منحصر بهفرد وی و همچنین آثاری که از خودش برجای گذاشت تاثیر زیادی را بر روی موسیقی راک گذاشته است. بهطوریکه در سال ۲۰۰۴ و در ردهبندی مجلهی رولینگاستون از ۱۰۰ خوانندهی برتر تمامی دورانها، رتبهی ۴۶ به این هنرمند اختصاص یافته است.
همچنین در سال ۲۰۰۸ و در ردهبندی دیگر این مجله از ۱۰۰۰ خوانندهی برتر تمام دورانها، اینبار رتبهی ۲۸ را به جنیس جاپلین دادهاند.
جنیس، خواننده، ترانهنویس و تنظیمکنندهی موسیقی، ملیتی آمریکایی داشت و با صدای قدرتمند و خشدار خود آثار بسیار جالب توجهی را خلق کرده است.
در وجود او، زن جوان ناآرامی زندگی میکرد که سعی داشت با قالبهای سنتی جامعه رویارویی کند.
او در یکی از ترانههای معروف خود میخواند: «یک زن نیز میتواند خشن باشد، اینرا ثابت میکنم.»
جنیس به زاویههایی از زندگی و اجتماع دست پیدا کرد که زنان همردهی او بهندرت حتا جرات فکر کردن به آن را داشتند.
https://telegram.me/textsfornothing
🔅موضوع برنامه اش "خطرات کاهش جمعیت" است و دو خطر عمده برای رشد منفی جمعیت ایران ذکر می کند.
🔅خطر اول "کمبود نیروی کار" است. جالب است که در کشوری که مشکل بزرگی به نام بیکاری وجود دارد، رسانه فراگیر راجع به خطر "کمبود نیروی کار" هشدار می دهد!
🔅خطر دومی که راجع به آن هشدار داده می شود، خطرات روانی "تک فرزندی" است. برای اثبات این خطرات هیچ آمار و ارقام و نظر کارشناسی ارائه نمی شود. به جای آن با سه-چهار کودک دبستانی مصاحبه می شود که ادعا می کنند از این که خواهر و برادر ندارند، ناراحت هستند!
🔅آنجا که این رسانه راجع به خطر کمبود نیروی کار در جامعه ای با معضل بزرگ بیکاری هشدار می دهد،
دقیقا مصداق آن چیزی است که "ژان بودریلار" فیلسوف پست مدرن به آن "Hyper-Reality" می گوید:《 اَبَر واقعیت》
🔅مفهموم《اَبَر واقعیت》 دروغی است که تحت تاثیر قدرت رسانه وزن آن از واقعیت بیشتر می شود؛ چنان که مردم واقعیت ملموس را نمی بینند و دروغ رسانه را باور می کنند.
🔅و آنجا که "رسانه" بر مبنای مصاحبه با سه چهار کودک دبستانی می خواهد خطرات روانی تک فرزندی را به اثبات برساند، دقیقا مصداق آن چیزی است که در عرف سیاسی به آن "پوپولیسم" یا "عوام فریبی" می گوییم: "برانگیختن توده بر علیه نخبگان، ترویج تفکر عوامانه و سرکوب تفکر کارشناسانه، باز تولید بی سوادی"!
🔅رسانه ای که با سرمایه ملی و بودجه عمومی اداره می شود و رسالت آن ارتقای فرهنگ عمومی است، به ترویج بی سوادی و عوام زدگی می پردازد.
❓سوالم این است که آیا تا زمانی که چنین رسانه ناسالمی -فضای-فرهنگ عمومی کشور را در اختیار دارد، امیدی به توسعه فرهنگی در این جامعه وجود دارد؟
🔅عجب دارم از کارشناسانی که امید دارند بدون اصلاح رسانه فراگیر و فضای آموزش و پرورش رسمی، آسیب های فرهنگی شایع در این جامعه همچون گسترش خشونت، قانون شکنی و قانون گریزی و رفتارهای بی مبالات و پرخطر را مهار نمایند!
🔅دکترمحمدرضاسرگلزایی (روانپزشک)
دیگر حکایت حضور باشکوه جماعت شاسی بلند سوار و آن چنانی که قیافه شان به همه چیز می خورد غیر از مستمند و نیازمند در صف های حقارت آمیز قیمه و عدس پلو هم که زیادی گفته شده و تکراری است. انگار مردم محرم را هم به دایره سرگرمی های خود اضافه کرده اند.
به نظرم حسینی که گفته اند و شنیده ایم، هنوز هم تک و تنها در بیابان لم یزرع تعصبات کور، دارد فریاد هل من ناصر ینصرنی سر می دهد...
به قول استاد رامین جهانبگلو:
لمپنیسم نظر من يکی از ويروسها و بيماریهای جدی جامعه ايران و بعضی جوامع پوپوليستی است که ما اين را در آمريکای لاتين هم میديديم. من فکر میکنم بايد با آن يک برخورد جدی بکنيم. من گفتم به نظر من جامعه مدنی از يک اخلاقی برخوردار است. اين اخلاق يک اخلاق خشونت پرهيز است، اخلاق شهروندی است، اخلاقی است که اعتقاد به اعتلای دموکراسی دارد. يک اخلاقی است که هر گونه فکر لمپنيسم را دفع میکند.
استاد میر جلال الدین کزازی
مهم نیست سینمای کیارستمی را دوست داشتیم یا نه،حتی مهم نیست فیلم های کیارستمی را نگاه کرده باشیم یا نه
مهم این است که ما همه برای بدرقه مردی می رویم که نشان داد در زمانه ای که شارلاتان ها و اخراجی ها و نان به نرخ روز خورها و دلالان و تاجران عرصه هنر هفتم را اشغال کرده اند، می توان فیلم ساخت و تجارت نکرد،می توان به هنر و رسالت هنری وفادار ماند،می توان دغدغه انسان داشت ،می توان مخاطب را مشتری فرض نکرد.
می توان هنر را در وارستگی و رسالت واقعیش دنبال کرد
کیارستمی مردی از همین جنس بود. مردی که به هنر و فرهنگ و اندیشه خدمت کرد. بی گمان دهه ها بعد هم سینمای کیارستمی و نام کیارستمی زنده خواهد بود همانگونه که نام چارلی و هیچکاک و بسیاری بزرگان دیگر این عرصه هنوز زنده است.
هنر واقعی همچون رودی در حرکت فراتر از زمان و تاریخ حرکت کرده و همیشه روانهای جویای حقیقت و آزادی و معنا را سیراب خواهد کرد و در این راه بی شک خود را از مرداب فرصت طلبانه ای که به نام هنر توده ای عرضه می شود جدا خواهد داد.
پر فروش ترین فیلم های سالهای قبل انقلاب همه از همین نوع شارلاتان ها و فیلمفارسی های مبتذل بوده اند ،اما فیلمی که هنوز هم مخاطب دارد و توسط نسل های بعدی نگاه می شود فیلم گاو است.هنوز بعد سی سال به تماشای جاودانه های علی حاتمی می نشینیم و او را زنده تر از هر هنرمندی در میان خود می یابیم.
آری نه هنر واقعی می میمیرد نه هنرمند واقعی
عباس کیارستمی از این جنس بود ،او برای همیشه جاودانه خواهد بود.
شرم باد بر جامعه ای که با مهمانان غریبش اینگونه برخورد میکند توان گفتن چیزی را ندارم...
ستایش قریشی شش ساله.دختر افغان که در ورامین توسط پسر همسایه که هفده سال داشت مورد تجاوز قرار گرفت وسپس باچاقو سلاخی شد و در اسید حل شد
-----------------------------------
سخنرانی دکتر یوسف اباذری درباره اخراج مهاجران افغانی
زماني كه از من خواسته شد در اين همايش سخنراني كنم تصورم بر اين بود كه چيزي براي گفتن درباب عدالت ندارم. به ميزبان همايش گفتم من واقعا چيزي درباره عدالت نميدانم. از او اصرار و از من انكار كه حرفي براي گفتن ندارم.
به هر حال دعوت او را پذيرفتم و محتواي بحث را به دست تصادف سپردم. خاطرات دو سه هفته اخير را كه با خود مرور ميكردم ديدم شايد بهتر آنست كه درباره تجربه شخصي خودم در باب عدالت سخن بگويم.
چندي پيش با يكي از دانشجويان افغاني به نمايشگاه كتاب رفته بودم. در حين صحبت با او متوجه شدم كه هرچه صدايش ميكنم چيزي نميشنود. از او پرسيدم چرا جواب نميدهي؟ گفت مرا به اردوگاه افغانها بردهاند و مورد اذيت و آزار قرار گرفتهام به همين جهت نميتوانم خوب بشنوم.
با خود فكر كردم كه اين دوست عزيز من شيعه است و دانشجوي شيعه افغاني را گرفتهاند و هر چه كارتهاي مربوطه را نشان داده وقعي ننهادهاند و او را به اردوگاه بردهاند و پس از يك روز رهايش كردهاند. اينجا بود كه موضوع بحث امروز خود را پيدا كردم. ياد حرف كوندرا در كتاب «جهالت» افتادم.
در ابتداي اين كتاب كوندرا از شخصيتي صحبت ميكند كه از خانه خارج ميشود، ميجنگد، به تبعيدگاه ميرود و زن او در خانه در محاصره خواستگاراني قرار ميگيرد كه هر روز منتظرند او يكي از آنها را انتخاب كند. زن روزها چيزي را ميبافد و شبها آن را باز ميكند چراكه به خواستگاران قول داده هرگاه بافتني او تمام شود يكي از آنان را به عنوان همسر خويش انتخاب كند.
با اين حال زن هنوز معتقد است كه مرد او باز خواهد گشت. پس از مدتي مرد برميگردد و خواستگاران زنش را ميكشد و با اجتماع اطراف خود آشتي ميكند. در اينجا كوندرا ايده به خانه بازآمدن را مطرح ميكند. بخش زيادي از فلسفه، متافيزيك غربي، رمان و ادبيات، ماجراي به خانه باز آمدن است. در هگل روح سفري را آغاز ميكند و سپس مانند قهرمان داستان كوندرا باتجربهتر به خانه باز ميگردد.
يا در بسياري از رمانها معمولا قهرمان سفري را شروع ميكند و با تجربيات بيشتري به خانه باز ميگردد. اما در ادامه كتاب جهالت كه تازه قصه كوندرا شروع ميشود داستان اينگونه ادامه نمييابد. پيشتر كوندرا در كتاب «سبكي تحملناپذير هستي» نيز اين تم را دنبال كرده بود: هنگامي كه قهرمان داستان (ترزا) به زوريخ ميرود، فضاي آنجا را تاب نميآورد و به چكسلواكي برميگردد.
يعني كوندرا در كتاب اول خود «به خانه بازآمدن» را طبق همان سنت قبلي ادامه ميدهد اما در كتاب جهالت زماني كه داستان شروع ميشود و جلو ميرود ميبينيم قهرمان كتاب كه پس از آزادي چكسلواكي و فروپاشي كمونيسم به كشور خود باز ميگردد، ديگر احساس در خانه بودن نميكند. وقتي كه شرايط را تغيير يافته ميبيند؛ پدرش مرده، برادر بزرگش ضعيف شده و .... حس ميكند كه اينجا ديگر خانه او نيست.
زن داستان هم كه از فرانسه برگشته (و اين دو قبلا در جواني عاشق هم بودهاند و همديگر را پس از مدتها ملاقات ميكنند) در پايان داستان به فرانسه باز خواهد گشت. بنابراين سوال اينست كه خانه كجاست؟
برای خواندن متن کامل به ادامه ی مطلب بروید....
او کتاب های زیادی خوانده بود کتاب به او فرصت گریختن از نوعی زندگی را می داد که هیچ گونه رضایت خاطری از آن نداشت.کتاب به عنوان یک شی هم برای اون معنای خاصی داشت:دوست داشت کتاب زیر بغل در خیابان ها گردش کند.
کتاب برای او به منزله ی عصای ظریفی بود که آدم متشخص قرون گذشته به دست می گرفت کتاب او را از دیگران به کلی متمایز می ساخت."
بارهستی_میلان کوندرا
بارهستی_میلان کوندرا
در زندگی با همه چیز برای نخستین بار برخورد می کنیم. مانند هنرپیشه ای که بدون تمرین وارد صحنه شود. اما اگر اولین تمرین زندگی، خود زندگی باشد، پس برای زندگی چه ارزشی می توان قائل شد؟
اینست که زندگی همیشه به یک «طرح» شباهت دارد. اما حتی طرح هم کلمه ی درستی نیست، زیرا طرح همیشه زمینه سازی برای آماده کردن یک تصویر است، اما طرحی که زندگی ماست طرح هیچ چیز نیست، طرحی بدون تصویر است.
بار هستی_ #میلان_کوندرا
برای ارسال بهترین جمله از آخرین کتابی که خوانده اید به گروه زیر بپیوندید:
https://telegram.me/joinchat/BUeRvj0rhsohCozgkUAAjQ
بر زخم هايش نمک ريختند و باز راضي نشدند و تن شرحه شرحه اش
را روي خرده شيشه ها غلتاندند و دست آخر او را به برق وصل کردند ...
کاش دنيا جسم رضا را مي ديد و به سازمان هاي بشر دوستانه
هبوط انسانيت را نشان مي داد ...
کاش دنيا بداند اردوگاه تکريت جايي بود ديوار به ديوار جهنم که اسراي بسياري
از جمله قدرت الله رحماني بر اثر تشنگي و بي آبي به شهادت رسيدند ...
کاش دنيا بداند عبدالمهدي نيک منش مدت ها قبل بر اثر بيماري مرگ ،
(يعني بي دليل) شهيد شده بود اما صليب سرخ پي در پي از مادرش
نامه هايي مي آورد که در آنها نوشته بود :
" عبدالمهدي چقدر آرزو دارم تا زنده ام تو را دوباره ببينم " . . .
بخشی از کتاب من زنده ام ، خاطـرات دوران اسارت معصومه آباد .
سیزیف محکوم شده بود تا تخته سنگی را از شیب تندی بالا ببرد. مدتها گذشت و سیزیف در تمام این مدت مشغول بالا بردن تخته سنگ از سربالایی تند بود، اما تا به بالای بلندی میرسید؛
تخته سنگ میغلتید و به پایین دره میافتاد. خدایان فراموش کرده بودند که تخته سنگ بر اثر مرور زمان و ضربه، دچار فرسایش میشود. در صد سال اول، لبههای تیزی که دستهای سیزف را بریده و زخمی کرده بود، صاف شد. در پانصد سال بعدی، پستی و بلندیهای سنگ به قدری صیقلی شد که سیزف تخته سنگ را قل میداد و بالا میبرد. در هزار سال بعد تخته سنگ کوچک و کوچکتر شد و شیب هموارتر.
این روزها، سیزیف، تکه سنگ ریزی را که روزگاری صخرهای بود، به همراه قرصهای مسکن و کارتهای اعتباریاش در کیفی میگذارد و با خود میبرد. صبح سوار آسانسور میشود و به طبقهی بیست و هشتم ساختمان دفترش میرود که محل مجازاتش به حساب میآید و بعد از ظهرها دوباره به پایین برمیگردد.
داستانک مجازات نوشتهی استفان لاکنر از کتاب «گلوله» ترجمهی اسدالله امرایی
قسمت اول
بیش از 50 سال پیش در یک روز بهاری ، هنگامی که تهران عزیزمان در اوج زیبایی ، ضیافتی برای دل و جان بود ، زن جوانی به دفتر مجله ی
" روشنفکر " مراجعه کرد ، سراغ سردبیر ادبی را گرفت و سه قطعه شعر خود را برای چاپ در اختیار او گذاشت ...
" فریدون مشیری " آن دیدار را هرگز از یاد نبرد و در مصاحبه ای از آن شاعر ناشناخته ، چنین یاد کرد :
" او بیشتر یک دختر خانم به نظر می رسید تا یک زن جوان !
آن روزها از آبادان به تهران آمده بود ...
حالتی نیمه وحشی داشت ...
موهایش آشفته بود و دست هایش جوهرآلوده !
گویا خودکار در دستانش خراب و جوهرش پخش شده بود . "
مشیری نگاهی گذرا به سه شعر افکند و از محتوای بی پروایشان سخت متحیر شد !
هرگز یک زن شاعر ایرانی ، این چنین بی پرده و عریان از عشق و عاشقی سخن به میان نیاورده بود !
او که نگران عکس العمل خوانندگان مجله بود ، با همکارانش به مشورت نشست و با تشویق آن ها ، شعری را که عنوان " گناه " داشت ، در بهار 1333 در مجله ی ادبی " روشنفکر " ، به چاپ رساند .
چنین بود که " فروغ الزمان فرخ زاد " با " گناه " وارد صحنه ی ادبیات فارسی شد و از همان آغازِ کار هنری تا فرجامِ نابهنگامش ، جنجال آفرید !
{ گنه کردم ! گناهی پُر ز لذت ، کنار پیکری لرزان و مدهوش !
خداوندا ! چه می دانم چه کردم ، در آن خلوتگهِ تاریک و خاموش ؟!
در آن خلوتگه تاریک و خاموش ، نگه کردم به چشمِ پُر ز رازش ...
دلم در سینه بیتابانه لرزید ، ز خواهش های چشم پُر نیازش !
در آن خلوتگه تاریک و خاموش پریشان در کنار او نشستم ...
لبش بر روی لبهایم هوس ریخت ... ز اندوه دل دیوانه ، رَستم !
فروخواندم به گوشش قصه ی عشق : تو را می خواهم ای جانانه ی من !
تو را می خواهم ای آغوش جان بخش ... تو را ای عاشق دیوانه ی من ...
هوس در دیدگانش شعله افروخت ! شرابِ سرخ در پیمانه رقصید ...
تن من در میان بستر نرم ، به روی سینه اش مستانه لرزید !
گنه کردم ! گناهی پر ز لذت ، در آغوشی که گرم و آتشین بود
گنه کردم ! میان بازوانی که داغ و کینه جوی و آهنین بود ... }
بافت و فضای شعر " گناه " همچنان که واژه ها و مفاهیمش ، آیینه ای بود تمام نما از تعلیق میان دو تعلق خاطر !
جدالی بود میان سنت های دیرین و آرمان های نوین ...
سیمای زنی بود که محبوب و همبستر خود را برمی گزیند ... از او کام دل می ستاند ... ولی خود را گناهکار می داند !
زنی که از طرفی از انضباط اخلاقی و عاطفی رایج ، گریزان است ، ولی از طرفی دیگر خود را پایبند همان قراردادها می داند ...
نویسنده:ندا بانو
ادامه دارد ...
این شعاریست که امروز در جامعه ی جوان ما و البته تا حدودی در سنین بالاتر به یک نهضت اخلاقی تبدیل شده. نهضتی که نتایجش بی شک برای فرار از مسولیت و هر آنچیزی که سبب میشود جایگاه تعقل روز به روز در مراودات فی مابین کمرنگتر شود . همه ی رفتارهای ما محصول آنی باشد که میخواهیم در آن خوش بگذارنیم. بی تفاوتی در همه ی لایه های رفتاری ما نفوذ میکند و بی شک نتایجش را به رخ ما میکشد.
واژه ی کول یا همون بچه باحال امروز به عنوان ابزاریست برای جذب هر چه بیشتر مخاطب. رفتارهای اینچنینی پسران در جمع دختران و بالعکس برای کسب محبوبیت بیشتر سبب میشود که در این راه هر آنچه که تا پیش از این مرز اخلاقی بوده شکسته شود و بی امان به حریمهای خصوصی حمله شود که تا پیش از این ارزشها مانع دست درازی به این حریمها بوده اند.
مک لاف لین در بررسی های خود در باب مفهوم ارزش پرسشهای عمیقی را مطرح کرده که به سبب آنها میتوان در شناخت این مفهوم روشنگرانه تر حرکت کنیم اومیگوید: آیا ارزش تعیین کننده نوع رفتار می باشد یا خیر؟
آنچه که مک لاف لین به درستی به آن میپردازد تشریح مفاهیمی چون " تمایل" و " مطلوب " است. او میگوید:
تمایل، خیلی ساده یعنی میل یا آرزو اما واژه مطلوب، متضمن چیزی بیشتر از خواسته، میل و آرزوست و به ملاحظات اخلاقی که خواستن را به بایستن تبدیل می کند، می شود. اما این دو مفهوم ارتباط نزدیکی دارند، زیرا مطلوب بودن تابع تمایلات است. تاکید بر وجه مطلوب بودن ارزش را می توان در جایگزینی عبارت "ناگزیرم" به جای "من می خواهم" نشان داد. این بدان معنی است که در رویکرد ما ارزش نه عبارتی وصفی بلکه تجویزی است.
با این تعریف در میابیم که مطلوب زمانی به تعالی میرسد که تمایل انسان به عنوان پیش فرض امر مطلوب در بعد اخلاقی و معرفتی غنی شده باشد و سبب گردد که یک مطلوب حقیقی روی دهد نه آن نقابی که ذاتا نمیتواند عمر طولانی داشته باشد.
امر اخلاق و تکیه به آن به مثابه شاهراهیست که آدمی را متعالی میکند بدون آنکه نیاز به هجو باشد او را بشاش و خنده رو میکند. شوخیها را نه در جهت تحقیر بلکه برای تفنن خلق میکند. امری که امروز در میان عناصری که متاسفانه به عنوان تاثیر گذارترین افراد امروز جامعه برای نسلهای جوان مطرحند نادیده گرفته میشود و بی شک جوانی که حوزه ی فرهنگ را از این افراد می آموزد درکش از کارکرد فرهنگ نیز به این آدمها محدود میشود.
داریوش نصیری مهر
که هیچ گاه سنگ نمی شود
چهره ای که هیچ گاه خسته نمی شود
و لمسی که هیچ گاه آسیب نمی زند...
چارلز دیکنز
شکوهش در این هزاره ها همچمنان پابرجاست و هنرمندانش در طول تاریخ از پس درد و رنجهای وارد آمده به هنر و هنرمند خود را حفظ کرده اند و میراثی گرانبها را بجای گذاشته اند...
موسیقی در سرزمین کهن ما به روایت اوِستا کاربردهای فراوان داشته و حتی برای تیمار بیماران استفاده میشده. از گذشتگان دور هنرمندانمان جهانی بودند ... باربد - سرکش - رامتین - بامشاد - آفرین - نکیسا .... و هنرمندان بزرگ دیگری که به خلق موسیقی های گوناگون پرداختند . پس از اسلام بزرگانی چون نشیط فارسی - ابراهیم ارگانی - زریاب - ابوالعباس سرخسی - حکیم زکریای رازی - ابن خردادبه - فارابی - خوارزمی - رودکی - بوعلی سینا .... قطب الدین شیرازی و دهها اندیشمند و حکیم دیگر که در امر موسیقی کتابت کردند و آنرا ساختند و نواختند.... در دوران معاصر نیز با همه ی محدودیتها و مشقتها موسیقی وزین و تاثیر گذار ایرانی در دستگاه ها و گوشه ها و مقامهای گوناگون که ریشه ای به قدمت فرهنگ این دیار دارد خود را زنده و پایدار نگاه داشته است.
برای خواندن متن کامل به ادامه ی متن بروید...
شعری از «هاینه» بر سنگ گور او
ای آرامش، در کجا میتوان ترا،
برخاکستر کسی ارزانی دارم که از در به دری، به ستوه آمدهاست.
در زیر درختان خرما،
و در کنار رودخانهی راین و عطر علفزاران.
آیا مرا در شنزارهای کویر به خاک میسپرند؟
در جایی از یک سرزمین غریب؟
یا آنکه من در ساحل، به خاک سپرده خواهمشد،
در میان انبوهی از شنهای سرخ،
که باد، آنها را به اطراف پراکندهاست؟
آسمان خداوندی، با همان مهربانی همیشگی، دست تکان میدهد،
همان اندازه در آن جا که در اینجا.
همچون شمعهای گورستان،
که ستارگان آسمان را در خود گردآوردهاند.
و رفتم سوشی خریدم.. مدتها بود دلم میخواست امتحانش کنم.. بعد سه بار در هفته کله جوش خوردم.. کتاب خوندم.. باخ گوش کردم .. رقص باله رفتم.. و تیاتر .. تشنه تیاتر بودم..بعد یادم اومد من هیچ وقت نیمرو دوست نداشتم و تخم مرغ و خرما درست کردم.. یه مدت گیاهخوار شدم و یادم اومد هیچ وقت جوجه کباب غذای مورد علاقه ام نبوده... چاق شدم.. لاغر شدم.. نصفه شب رفتم قدم زدم..
یک روز هیچ کاری نکردم.. و بعد حالم خوب شد .. جوری که هیج وقت اینقدر خوب نبودم.. چون بعد از سالها خودم را دوست داشتم.. حالا ممکنه تو بگی به خاطر سوشی طلاق گرفتی؟ و من میگم آره .. همه اینها یعنی من ..
یعنی چیزهایی که من را خوشحال میکنند .. وقتی مدام خودت و خواسته هات را حذف میکنی کم کم یادت میره من کی هست .... یه روز میگی حالا منم موسیقی اون و گوش میدم .. بعد میگی مهم نیست منم جوجه سفارش میدم .. و بعد کم کم یک روز دیگه یادت نمیاد کی بودی ..یادت نمیاد چی دوست داشتی و چی میخواستی .... دیگه من گم میشه...و بعد تو غمگین میشی بدون اینکه بدونی چرا..
.............................................................
شکست انسانیت در عصر حاضر! کودک پناهنده سوری پدرش را که به خاطر گرسنگی فرزندش دلش به درد آمده و گریه میکند دلداری میدهد...
شمس لنگرودی
https://telegram.me/textsfornothing