فلسفه کرال پشت

گاهی آدم می ماند حرفش را به چه کسی بزند که جنبه داشته باشد، نصیحت نکند، دلداری الکی ندهد، گوش کند، قضاوت نکند، برای خودش قصه نبافد، همه جا را پر نکند، ساکت ساکت توی چشم هایت خیره نشود، نزند زیرگریه، دعوایت نکند، سرش از حرف های تو درد نگیرد . آدم گاهی می ماند حرفش را به چه کسی بزند برای همین است که هروقت دلم پر میشود می روم استخر کرال پشت میخوابم و وقتی گوش هایم توی آب است با خودم حرف میزنم از خودم که سوال می پرسم صدا توی گوش هایم میپیچد و انگار یک نفر دیگر با من حرف میزند یک نفر که حرف اضافه نمی زند ،غر غر نمیکند، اعصابش از پرحرفی های من خرد نمی شود، خوب گوش میکند، مادر نمی شود ،پدر نمی شود، کاسه داغتر از آش نمی شود....

هروقت یک نفر را توی استخر دیدید که کرال پشت خوابیده نه پا میزند نه دست ،گوش هایش توی آب است و لب هایش تکان میخورد . تو را به شرافتتان قسم آرامشش را بهم نریزید . شاید او هم مثل من از درد بی کسی دل به آب کلردار استخر زده است ...


روز وشب عربده با خلق جهان نتوان کرد

حالا می فهمم

" شانس "

همان تو بودی

که هیچ وقت نداشتم

مطمئن باشم همه اینرا بلدند ؟!

عشق چیز خوبی ست ، حس قشنگی ست اصلا خیلی خوب است . نمی خواهم با این تمام کنم که آخرش گند است؛ نه آخر این چند خط نمی خواهم کسی را غافلگیر کنم. فقط خواستم بگویم عشق چیز خوبی ست ،خوش به حال آنها که عاشق اند فقط اینها که عاشق اند باید بدانند که عشق زاییده خودخواهی ست .

سکوت سرشار از ناگفته هاست

من آدم پر حرفی نیستم اما کم هم حرف نمی زنم اما با خیلی از آدمها خیلی کم حرف می زنم با خیلی دیگر از آدمها اصلا حرف نمی زنم . با خیلی از آدمها خیلی حرف میزنم و هربار سعی میکنم که بیشتر با آنها حرف بزنم یک طوری می شود که اصلا پشیمان می شوم . نمی دانم چرا همه اش یک طوری می شود. البته این خیلی خوب است که همه اش یک طوری نماند ،اما اینکه هی تعداد آدم هایی که بخواهم با آنها حرف بزنم کم میشود ،خیلی اذیتم میکند . چون در اعماق مغز و روحم یک دخترک پر حرفی نشسته که همه اش دارد با خودش حرف میزند ،دعوا میکند ، برای خوش فلسفه بافی می کند ،خودش را دلداری می دهد ،خلاصه گوشم از حرف های خودم پر شده و  برای آدمی مثل من حتی یک کلمه اضافه تر گفتن حکم دارو را دارد اما هی یک طوری می شود ...


در صدای آب وهواشناس ابری پنهان است

من فکر میکنم جغرافیدان ها آدم های غمیگنی هستند

آنها از عمق فاجعه خبر دارند

آنها جای تو را بلدند

برای همین

همیشه احتمال یک سامانه بارشی

بالای سر شهر را می دهند


یک رویای دخترانه

بیا مثلا فرض کنیم ما همدیگر را در یک صبح سرد زمستانی دیده ایم ،تو یقه کتت را بالا کشیده ای و من شال گردنم را سفت بسته ام . بیا مثلا فرض کنیم ما همدیگر را در یک بعدازظهر گرم تابستانی دیده ایم من تند تند بادبزنم را تکان داده ام ، تو یقه پیراهنت را باز کرده ای . بیا فرض کنیم در اتوبوس همدیگر را دیده ایم تو از خستگی روی صندلی خوابت برده و من هم داشتم جواب اسمس احمقانه ای را می دادم . یا مثلا فرض کنیم که هردویمان یک آخر هفته را کنار دریا قدم زده ایم تو عینک به چشم با شورتک رنگی رنگی ات توی ساحل لمیده بودی ، من با یک گله دختر دیگر که همه مان روسری هایمان را سفت چسبیده بودیم توی آب سعی میکردیم خوشگذرانی کنیم . اصلا چرا سختش کنیم بیا فرض کنیم همین امروز توی دانشگاه وقتی من داشتم روی یخ های آب نشده لیز میخوردم ، آن آقا پسر سامسونت به دست که وقتی دوستش صدایش کرد سرش را برگرداند و صحنه پخش شدن من روی یخ ها  را از دست داد تو بودی . به همین سادگی میتوان فرض کرد که من و تو همه جا با هم بوده ایم در یک مکان و در یک زمان واحد اما همیشه یک چیز خیلی خیلی مسخره ،یک صدای بی موقع ، یک حرکت نابجا ، یک آدم وقت نشناس  کلاغ آخر داستان را به خانه اش نرسانده .


پای چشم هایش سیاه نبود


دست هایش را مشت کرده بود 

کسی نمی دانست چه شده

کسی نمی دانست چه خواهد شد


این روزها به عشق هیچ چیزی نمی گذرد

حوصله کتاب خواندنم نمی آید، خواب های ظهر هم نصفه نصفه است ،فکرهایم هم همه اش یک دقیقه بیشتر طول نمی کشد و میپرد روی فکر بعدی ،الکی الکی زیاد میخندم ،کم گریه میکنم ، بیشترین هیجانم هم اردوی راهیان نور است، باید سر خودم را گرم کنم و گرنه میگندم ،میپوسم 




ralph gibson

نفرین آدم برفی ها

برف ها هم دیگه جنسشون خوب نیست ،مثل پودر می مونند. نمی شه باهاشون آدم برفی درست کرد.



راه و روش زندگی

آدم ها باید از هم جدا شوند ، آدمی که جداشدن را بلد نباشد ، آدم نیست .

دانشجوهای ضدبرف

یک چیزهایی ارزش شنیدن ندارد

مثل اخباری که همه جا را تعطیل میکند الا دانشگاه ها

بدون شکر لطفا

یعنی می خواستم کار به این جاها نکشد ،میخواستم از این شب های گه مرغی کمتر داشته باشم ، یعنی می خواستم آن یکسری حرف هایی را که دوست ندارم بزنم ،نزنم اما هرچه کردم بدتر شد و حالا مجبورم برایت توضیح بدهم که چرا و چگونه و چه زمانی و چه مکان جغرافیایی بود که دلم را زدی و شیرینی ات آنقدر زیاد شد که مجبور شدم نصفه نصفه از دهان بیرون بیاورمت ،بگذارمت لای زروق قشنگت و حواله سطل آشغال کنم ،باشد که عبرتی باشی برای شکلات های دیگر ....

همه کارهای لج در آرش ،به درک

خیلی بد است آدم با پدرش قهر کند. دو روز دیگر می خواهم بروم و دلم نمی خواهد هی نگاه هایم را از بابا بدزدم. اما بلد هم نیستم آشتی کنم . تقصیر خودش بود، ولی من دلم نمی خواهد مثل این حق به جانب ها رفتار کنم. دلم می خواهد بروم مثل دیشب ماچش کنم ، دست به موهایش بکشم . اصلا قبول ؛ بیاید کنارم بنشیند و هی به رانندگی ام ایراد بگیرد و بگوید صدای ضبط را کم کنم و هی موظب ترمز و کلاجم باشد و به من بگوید : اون موتوری رو بپا . اصلا بیاید هی نصیحت کند همه اینها به درک،همه اینها فدای اون لحظه ای که  کله اش را بگیرم توی دستم و با موهایش بازی کنم و بازویش را ماچ کنم .

باید مواظب نوک تیز مداد ها بود

شاید به خاطر همین است که نوشتن را از هرچیز بیشتر دوست دارم ،شاید به خاطر اینکه وقتی داری می نویسی دیگر از اینکه از ترس هایت ،نگرانی هایت ،دلشوره هایت ،نقاط ضعف هایت حرف بزنی هیچ ترسی نداری . می نویسی که از چه چیزای کوچک و مسخره ای می ترسی ، با خیال راحت مینویسی که وقتی بلند حرف میزنی صدایت می لرزد ،می نویسی که چه آدم نا مهربانی هستی برخلاف آنچه به نظر می رسد ،مینویسی که برخلاف اینکه به نظر می رسد همه چیز توی زندگیت سرجایش است هیچ چیز آنجایی که باید باشد نیست ، اعتراف می کنی به همه شکست های زندگیت ،مینویسی که چه آدم بدبختی هستی و از نگاه دیگران هم نمیترسی چون خیلی های دیگر هم با تو همذات پنداری می کنند ،درکت می کنند و از تو توضیح نمی خواهند . اما هرچیز دیگری به جز نوشتن مرا می ترساند ،نگرانم می کند چون در موقعیت های دیگر کمتر میشود که کسی اینطور تو را باور کند. اینطور با تو کنار بیاید . اما خودم میدانم که در اینحالت هم یکجای کار  میلنگد . مثل این میماند که از نوشتن سپر درست کنی ،خودت را پشتش قایم کنی و هی چاله چوله های زندگیت را با نوشتن ماسمالی کنی به خاطر همین است که گاهی کلا دست میکشم از نوشتن ، خودم خوب می دانم نوشتن اگر مزمن شود برای حالم خوب نیست ، برای همین است که گاهی سپرم را زمین می گذارم و میگذارم تیر بخورم ،گاهی باید زخم و زیلی شوی تا بفهمی قلمت نمی تواند جای لرزش صدایت را بگیرد.

به وطنت برگرد

تو

اهل منی

اما

مقیم دل دیگران

سطل زباله های خشک ات  پر شده


عزیز دلم تو بلد نیستی

با من خوب تا کنی

عزیزدلم

تو مرا

مچاله میکنی

تنها چیزی که یاد گرفته ام  

من همین قدر بلد بودم

همین قدر کم

همین قدر خیلی کم

من فقط یاد گرفته بودم

موهایم را ببافم

و فقط هم بلد بودم یک جور ببافم

من فقط بلد بودم موهایم را ببافم

و هرروز از قصر کوچکم

بیندازمشان پایین

و امید داشته باشم که یک روز

آنقدر موهایم کشیده شود

که از دردش گریه کنم


طعم تلخ تو

تو هم شده ای مثل اسمارتیز ،وقتی می بینمت ذوق می کنم و فکر میکنم هنوز همان طعم قدیمی را می دهی .خر میشوم دوباره میخرمت ولی همینکه اولین گرد رنگی را توی دهنم می گذارم یادم می افتد که جدیدا اسمارتیزها طعم شربت سینه میدهند...


باشد برای بعد

همه ما آدم ها دلمان برای همدیگر تنگ می شود، همه ما آدم ها بغض می کنیم، همه ما آدمها یک نفر را می خواهیم،همه ما آدمها دلمان می  خواهد دهانمان را به گفتن رازهایمان باز کنیم. اما هرروز که می گذرد بیشتر قیافه می گیریم ،بیشتر سعی می کنیم به روی خودمان نیاوریم ،همه ما ادمها خوب بلدیم نگاه هایمان را سریع بدزیدم و جوری رفتار کنیم که انگار نه انگار که اتفاقی افتاده .همه ما آدمها هرروز که می گذرد بیشتر و بیشتر توی خودمان فرو می رویم ،بیشتر و بیشتر یاد می گیریم از گفتن بعضی چیزها سکوت کنیم . هنوز نفهمیده ایم هرروزکه بزرگتر می شویم ،بزرگتر میشویم یا کوچکتر...

یک روز شعارگونه پاییزی

هوای آن روز هوای پاییزی بود ،باد می آمد از آن بادهای پاییزی . کتری برقی را آب کرده بودم و شاید داشتم لیوان ها را میشستم جزییاتش خیلی یادم نیست . اما خوب یادم است که از خوابی نصفه نیمه بیدار شده بودم، خوابی که یک ساعت و نیم قبلش داشتیم با عطیه از دست آدم های دورو برمان حرف های حرص در آر می زدیم از خود را به نفهمی زدنشان  گله می کردیم از اینکه همیشه خودشان را بازنده نشان می دهند ،ما خسته شده بودیم خلاصه داشتیم از آدم هایی حرف می زدیم که با تمام مهربانی و خوش قلبیشان یکی از آنها را من و یکی دیگرش را عطیه تحمل می کرد از آدم هایی که هر چند روز یکبار باید نصیحت شان می کردیم و خودمان فکمان درد گرفته بود. خلاصه داشتیم خودمان را خالی میکردیم و قرار بود بعدش بخوابیم ولی طبق معمول خوابمان نبرد . عطیه هنوز توی رخت خواب بود و من داشتم چایی کیسه ای را توی آب جوش می زدم . در تراس را باز کردم صندلی را گذاشتم توی تراس و چایی را گذاشتم روی لبه تراس و به بخارهایش که توی هوا می دوید. نگاه می کردم و باد های پاییزی می وزید و و من پرپر شدن برگ های درخت ها را میدیدم و سردم شده بود به هیچ چیز فکر می کردم فقط داشتم باد را می دیدم ،بخارها را می دیدم ، سرد می شدم و گذر پاییز را از حیاط نگاه می کردم. عطیه چای به دست آمد و پشت سرم ایستاد چند ثانیه سکوت انگار هیچ حرفی نزدیم نمی دانم شاید هم یک چیزی گفتیم ولی خوب یادم  می آید که عطیه از پشت دست هایش را روی شانه ی من انداخت و ما بلند بلند ریسه می رفتیم و هیچ کداممان حرفی نزدیم و فقط می خندیدم و چایمان از دهن می افتاد.

همه گرگ می شوند ،ما سگ

ماه ِ کامل 

آدم ِ وجودم

را ناقص میکند

این برف ها یعنی تو می آیی

بیا برویم توی برف ها برقصیم

نمی خواهم برای تولدت برف شادی بگیرم

هرروز که برف ببارد روز تولد توست...

همیشه از یک جایی شروع می شود

من داشتم زیبا ترین خواب دنیا را می دیدم ،داشتم به جاهای خوبش می رسیدم ،داشتم احساس خوشبختی می کردم ، نزدیک بود من هم مثل بقیه آدم ها زندگی کنم ،داشتم شبیه خیلی از آدم ها می شدم ، داشتم می خندیدم یک خنده واقعی ،داشتم شیرینی پخش می کردم، داشتم  بدون نگرانی می خوابیدم ،همه چیز داشت خوب پیش میرفت ، من برنده بودم ،هیچ وقت نمی باختم اما فقط یک رویا ،یک رویای قشنگ به جانم افتاد و شمشیرش را زد درست وسط خوشبختی هایم . از آن روز به بعد خواب های خوب هم نصفه کاره می ماند ...

بعضی چیزهایی که خیلی حیف است


خیلی آدم ها شبیه من هستند

من این را می دانم

اما حیف

آنها این را نمی دانند

این خستگی از اون خستگی ها نیست


گاهی فرقی نمی کند چقدر خسته باشی . هیچ فرقی نمی کند ،خستگی از یک مهمانی طولانی باشد ،یا چند سال دوندگی. فرقی نمی کتد از کی و چرا خسته شدی. گاهی خستگی یک جنس خاصی دارد و با استراحت کردن ، در نمی رود . بعضی خستگی ها را سالها خوابیدن و استراحت جبران نمی کند .گاهی فقط یک خستگی سنگینتر، خستگی قبلی را در میکند .


+ این را وقتی امروز بابا گفت : آرامش باشه واسه بعد از مرگ ، فهمیدم و ای کاش نمی فهمیدم.

سیب شیرین کرم خورده

رسیده ام

به تو

حالا

باید خودم را

از شاخه بچینم

خدا به کدام زبان حرف حالی اش می شود !

یک نفر به خدا حالی کند ،آنجایی که دستش را گذاشته ،نقطه ضعف ماست که بد جور درد می کند ...

+به خدا آدم خسته می شود، خسته می شود ... وقتی هی تلاش می کند و هی به هیچ جایی نمی رسد

اندر اقبالات ما

پیامبری از کنار خانه ما رد شد

محل سگ به ما نگذاشت...

دیگر به نرخ روز نبود

دیگر مهم نبود که چرا و برای چه نگاه کرد ؟ می خواست تحقیر کند ،می خواست حسرت بخورد ،می خواست حساب کار دستش بیاید. دیگر مهم نبود که برای چه آنطور کنجکاوانه نگاه می کرد ،از آخرین باری که برایم ارزش داشت حالا خیلی وقت بود که می گذشت...

سوزاندن برای شاعرها کار راحتی نیست


دلم می خواهد یک شاعر عاشقم شود ،

برای من شعر بگوید

رهایش کنم

برای من شعرهایش را بسوزاند.