داستان عشق با دکلمه
نویسنده الهه فاخته
این داستان از کتاب عاشقانه هایی از جنس همدردی که دارای مجوز ارشاد است انتخاب شده است
تقدیم به تمامی شما عزیزان ♥
یک روز در خانه دلم نشسته بودم . با یک خرمن اخم . با کلی گلایه از خدا . ناگهان در خانه دلم را زدند من که عادت داشتم در را همیشه بازکنم به روی همه و همه چیز ناگهان صورت معصوم کودکی را دیدم .
گفتم :
نامت چیست و چه میخواهی ؟ گفت عشق...! ترسیدم . نه از اسمش از صورت معصومش اینکه چه میخواهد .
گفت :راهم بده جایم بده هر جایی که رفتم مرا ازخود راندند . اشک در چشمانم حلقه زد اخمم به آه تبدیل گفتم من در کلبه درویشی خویش فقط نان خشک دارم برو خدا روزی ات را جای دیگر حواله کند .
گفت در را نبند من آمدم که پیش تو باشم . هرجایی نمیتوانم بروم .