شعر نو گفتگوی کبوتر و صدف
رهایی از قفس و حکمت و عشق خداوند
شاعر الهه فاخته
کتاب شعر و شاید عشق یک
صبح یک کبوتر از قفس پرواز کرد
آرزوی تازه ای آغاز کد
رفت سمت ساحل دریای دوست
جز صدف چیزی ندید
گریه کردو رازی از دل را گشود
گفت :
بارالها، مهربان
روزی آن گنجشک پیر
گفت : خالق زیبای ما
در ساحل است
آمدم ساحل ولی اینجا نبودی مهربان
چه تفاوت می کند این قفس یا آن قفس!
بقیه شعر نو کبوتر و صدف و آزادی در ادامه مطلب می باشد
صبح کودکی آمد , قفس را باز کرد
پرزدم از پنجره
تا به اینجا یک نفس من آمدم
پس کجا هستی که من شامت شوم!
جرعه ای از آذوقه ی فردا شوم !
یک صدف که شاهد این ماجراست
با صدایی نرم گفت:
ای کبوتر خیس گشتم , گریه بهر چیست ؟
درمانت چه هست ؟!
آن کبوتر ساده و بی ادعا
گفت : ای صدف
تو که هر روز نذر ساحل گشته ای
تو بگو، این قادر بی منتها
کی بیاید، کی بیاید !؟
روی ساحل خالی است
آن صدف گفت:
ای کبوتر ... پرواز کن
در همین آسمان , صبح روشنی آغاز کن
خالق ما بهر ما، در هر کجاست
خالق ما، در قفس دانه و شامت رساند
ای کبوتر بی قفس پرواز کن
آسمانی هستی و عاشقی
تو برو،خالق می فرستد یک نسیم در کنارت
تا که رویت را ببوسد
لیک غافل مباش
خالق مهربان , همان است که نمی بینی
ولی همیشه حاضر و پاینده است
جسم خاکی , پرزدن در خاک را راحت کند
روح باید , قصه را بهر او ...نجوا کند
از چه می نالی؟
از این که سنگ نیست ؟
آدمی با تور و نیزه ... بهر صید نیست؟
ای کبوتر، بال بگشا و ببین
علت آزادی ات , حکمتیست
بهر حکمت بایدش پرواز کرد
رسم نو، آغاز کرد
هر کسی در آسمان است , آسمانیست
جایگاهش محکم است
آن کبوتر
پر زدو دیگر نیامد سمت ساحل
لیک
دیگر نبود
آری، عاشقان،اینچنین اند
بی قرار و خوش کلام
- شاعر الهه فاخته
- کتاب شعر وشاید عشق 1
-
شعر نو کبوتر و صدف و آزادی