ذره بین درون

امروز بعد از صبحت با مدیر سازمان برای پیشنهاد شغلی جدید من نشستم توی جلسه ای که مرتبط بود با شغل جدید. تو فاصله صحبت با رییس سازمان و دعوت شدن به جلسه تا زمانی که جلسه شروع شد من هیجان خاصی برای شغل جدید داشتم و انچه قرار بود در آن اتفاق بیفتد. توی همین یگی دوساعت کلی برای خودم رویا بافی کردم که این یکی دیگه یه فرصت جدیده و من میتونم جور دیگیری باشم. کم کم انگار، خون جدیدی در رگهای من جاری شد و احساس زنده بودن کردم. سازمانی که ازش ناامید شده بودم و توش احساس اثر گذاری نمیکردم برای من الان شد جایی که میتونم بهتر کار کنم و احساس بهتری داشته باشم.شروع کردم به خبال پردازی و امید در من بیشتر میشد.

نهارم را با عجله خوردم و رفتم توی جلسه. ناگهان سه تا خانم از وزارت خانه به جمع ما اضافه شدن با چادر ها و حجاب های کاملا پوشیده. با خودم گفتم خدایا من که خودم یک زمانی چادری بودم چرا به این جماعت اینقدر گارد دارم و کم کم با شروع صحبت ها انگار تمام آن دیوارهایی که برای خودم ساخته بودم کم کم شروع شد به خراب شدن. اجر به اجر نه راستش با بغضی از جملات این جماعت انگار تگه تکه این سازه تخریب می شد.

پر شدم از قضاوت و حاطرات برای من بیشتر و بیشتر زنده شد و احساس کردم کل تفکری که در کشور حاکم است جلوی چشم من مثل یک سد زنده شد.

ناگهان خاظره اون مطلبی که چندی پیش دکتر مقدسی در صفحه اینستاگرامش نوشت با عنوان "ناامیدی بی رحمانه " یرایم زنده شد.

در این مطلب اشاره داشت به مواردی که آدم ها با ناامیدیهایی روبرو میشوند که در آن به این نتیجه میرسی که آنچه اتفاق افتاده را انتظارش را نداشته اند برای من خیلی اتفاق افتاده آنجا که تلاش کردم بر بستر امید برانم ولی دوباره ناامید شدم شده خیلی وقت ها که از یک سوراخ گزیده میشوی و با خودت میگوی ای وای من حواسم را جمع میکنم که دیگه از این سوراخ دوباره گزیده نشوم ولی باز هم گزیده میشوی. برای من اتفاق افتاده. راستش زیاد

این بار هم یکی از این دفعه ها بود.

آنجا که یه دفعه احساس کردم که تمام بدنم داغ شد و هر چه میگدرد بیشتر از این فضا، ادمها ، افکار و احساسات متنفرم میشوم.


نوشته شده در تاريخ سه شنبه بیست و ششم دی ۱۴۰۲ توسط من

یه زمانی حول و حوش هفده هجده سالگی ما رو به خودمون تحویل میدهند. به همون صورتی که بودیم. با بخش های مختلف. ما میمونیم و بخش های که بعضی هاشونو دوست داریم بعضی هاشونو نه.

انگار زندگی از همین جا شروع می شه همینجا که شروع می کنیم به عروسک گردانی بخش های مختلف وجودمون.

فقط فرقش اینه که تو هر بخشی از زندگی و سناریوها و داستان های زندگیمون گاهی هر کدوم از این بخش ها میخوان که جاشونو با ما عوض کنند. اونا بشینند پشت فرمون و ما رو با خودشون ببرند.

همواره در هر شرایطی به خودم یاد آور می شوم که من اون نقش رو بازی می کنم.


نوشته شده در تاريخ سه شنبه بیست و پنجم آذر ۱۳۹۹ توسط من

رابطه به مانند یک کودک است که باید مراقبش باشیم. پرورشش دهیم. بهش احترام بزاریم و هرجا و هر مکانی در موردش با هرکسی حرف نزنیم. 

رابطه احترام میخواهد توجه میخواهد محبت میخواهد قدردانی میخواهد حضور میخواهد. 


نوشته شده در تاريخ سه شنبه بیست و هشتم مرداد ۱۳۹۹ توسط من

داریم با امیرحسین و امیر محمد برمیگردیم تنها بدون تو از خونه مامانم. 

داریم رادیو گوش میدیم توی ماشین. امیرحسین رادیو دوست داره. داشتم فکر میکردم چطوری میتونم یه رادیو براش پیدا کنم که گاهی تو خونه روشن کنم. 

یادم میاد که رادیو سفیدت رو در آوردی، اون موقع من بودم تنها امید دل تو. دادی بهم گفتی بیا عزیزم این رادیو برای تو.

سفید بود گزاشتمش روی ماکروفر یه ساعت قرمز دیجیتالی داشت که صبح ها کوکش میکردیم که بیدار شیم و ظهر ها تنهایی من رو بدون تو پر میکرد. شب وقتی میومدی دیگه رادیو فقط یک دکور بود روی ماکروفر و خونه پر میشد از صدای من و نگاه مشتاق تو.

رسیدیم جلوی در پارکینگ باید ماشینو خاموش کنم. باید از آسانسور برم بالا با بچه ها، بدون تو. حالا دیگه نه از رادیوی روی مایکروفر خبری هست و نه فعلا از تو...


نوشته شده در تاريخ سه شنبه بیست و هشتم مرداد ۱۳۹۹ توسط من

از اون روزی که مروارید به من گفت اگر اون بره فوقش 6 ماه میشکنی و بعد دوباره سرپا میشی زمان زیادی نمیگزره. اون روز تمام وچودم ترسید از این اتفاق با خودم گفتم عجب نگاهی چرا باید به این موضوع حتی فکر کنم. همه نیروهای درون من همیشه میخواسته نگه دارد. نه از روی عشق که از روی ترس. 

من ترسیده ام در زمان های زیادی که جلوی رفتن آدمها رو گرفته ام ترسیده ام. از آن زمان شاید کمتر از سه ماه گذشته باشد ولی من اکنون در عجیب ترین جای رابطه ام با تو ایستاده ام. تو که میگویم منظورم هیچ آدم بیرونی نیست. منظورم خود توست که داری تند تند این نوشته را ثبت میکنی. 

من چون از تو محافظت نکردم در بسیاری از مواقع با ترسم به دامن آدم ها چنگ شده ام. گاهی انها نشسته اند و ارتباط برقرا کرده اند و گاهی هم بی رحمانه دامنشان را از دست من کشیدند و رفتند. که اصلا شاید کار درست را کرده اند. 

من آنچه میخواهم ترس نیست عشق است. که اگر آدمی آمد و با عشق کنار من بود دستش را میگیرم  و با اوهستم 

در غیر ابنصورت من کنارت هستم. با تو برای همیشه اثلا در هر شرایطی کنارت هستم. 

تا کنون هیچگاه اینقدر تو را جذاب و قدرتمند ندیده ام. 

من بابات تمام روزهایی که تو را سرزنش کرده ام از تو عذزخواهی میکنم. اکنون با عشق کنارت نشسته ام. از این که در روزهایی از زندگی مانند یک مادر سرزنشگر تو را سرزنش کردم و به تو عشق ندادم متاسفم. 

تو بزرگ هستی و ارزشمند و من کنارت ایستاده ام. همچون شمع 

 


نوشته شده در تاريخ چهارشنبه پانزدهم مرداد ۱۳۹۹ توسط من

آبدارچی اداره اومد برامون شیرینی آورد، با خوشحالی گفت که این برای نوه ام است.

برای اولین بار پدر بزرگ شده

یادم اومد به اولین بار که بابا پدر بزرگ شد و امیر حسین و امیر محمد به دنیا اومدن، یادم اومد و اشک توی چشمام جمع شد. یادم اومد و خسته شدم از ادمهایی که باید جلوشون خیلی شق و رق باشی 


نوشته شده در تاريخ سه شنبه هفتم مرداد ۱۳۹۹ توسط من

امروز به یک منبع انرژی می اندیشم که پر است از عشق و سرخوشی و امید وهستی

امروز به این فکر میکنم که آدم ها انرژی اندکی دارند برای حضور برای زندگی و برای اینکه به تو بدهند. آن ها نهایتا ظرفشان دو برابر تو باشد یا سه برابر و یا حتی بیشتر. 

ولی آنچه میلیون ها برابر ظرف تو انرژی دارد اقیانوسی است از کل زندگی... و اینکه آن اقیانوس به تو وصل میشود و برایت حال خوب می آورد. 

 


نوشته شده در تاريخ یکشنبه بیست و دوم تیر ۱۳۹۹ توسط من

من یاد گرفتم از تنهایی هایم یک دیوار بسازم. یک دیوار که وقتی نمی شود روی آن مینشینم.  وقتی تنهای تنها میشوم می روم روی آن دیوار مینشینم.  من این دیوار را دوست دارم چون هر بار تنها شدم یک آجر به آن اضافه کردم و هر روز این دیوار محکم تر میشود و من این استحکام را دوست دارم. 


نوشته شده در تاريخ سه شنبه بیست و یکم آبان ۱۳۹۸ توسط من

آدم‌ها
وقتی می آیند
موسیقی شان را هم با خودشان می آورند ...
ولی وقتی می روند
با خود نمی برند‌‌ !
آدم‌ها
می آیند
و می روند
ولی در دلتنگی هایمان‌‌
شعرهایمان‌‌
رویاهای خیس شبانه‌‌مان... می مانند‌‌‌ !
جا نگذارید !
هر چه را که روزی می آورید را
با خودتان ببرید‌ !
وقتی که می روید
دیگر
به خواب و خاطره‌‌‌ی آدم برنگردید...
.
#هرتا_مولر


نوشته شده در تاريخ سه شنبه بیست و یکم آبان ۱۳۹۸ توسط من

چشمان دخترک چقدر غم داشت. وقتی دیدمش در نگاه اول گفتم چقدر این دختر زیباست ولی بعدا دیدم این زیبایی تاوان داشته برایش برای چگو ماجرای غمناکی است. همه این نسل و نسل های قبل و بعدمان پر شده ایم از تحصیلات عالیه. هرکسی را میبینی حداقل یک لیسانسی، فوق لیسانسی، دکتری، مهندسی را پشت اسمش به یدک می کشد. ولی امان از وقتی که کار بکشید به روابط انسانی، آنجا که باید بتوانی یک رابطه را شروع کنی، بتوانی حرف بزنی، بتوانی از حس و حالت بگویی، آنجایی که باید گوش بشوی و همدلی کنی و بپذیری اش. 


نوشته شده در تاريخ سه شنبه چهاردهم آبان ۱۳۹۸ توسط من
.: Weblog Themes By Blog Skin :.

ابزار رایگان وبلاگ

طراحی سایت