گفتند تو قسمتم نبودی. توی قسمتم نبودی. من اما به قسمت و سرنوشت اعتقاد نداشتم. تا یک روز خدا زد توی سرم. به من فهماند که تو اشتباه ترین باور ِ من بودی. به من فهماند که تو نباید می شدی و خدا چه مهربان است که تو نشدی.
خودمانیم، حالا که کسی نیست منم و تو و این نامه ی یواشکی. پس بگذار بگویم. من بخاطر تو با خدا قهر بودم. اما خدا مهربان است. حالا من به او قول داده ام… قول داده ام
- که دیگر اشتباه نکنم
- که دیگر غصه ات را نخورم
- که دیگر دوستت نداشته باشم
غصه ات را به آبی ِ دریا سپرده ام. این جای زندگی حالم خوب است. وسط زندگی ایستاده ام و لبخند می زنم. به هر آنچه که چشم هایم را به رویش بسته بودم. به شکفتن گل ها، به چشم های مهربانِ پدر بزرگ، به عطر نانِ روی شعله ی اجاق که بوی صبح های آشپزخانه ی مادر بزرگ را می دهد.
آری اینجا ایستاده ام و لبخند می زنم. لبخند می زنم و دروغ می گویم. دروغ می گویم که حالم خوب است. دروغ می گویم که دوستت ندارم. دروغ می گویم چشم های چروک شده ی پدر بزرگ مرا نگران می کنند. نگران کم سو شدنشان هستم.
دروغ می گویم من دلتنگت هستم. دروغ می گویم که دوستت ندارم.
ارغوان بشیری
بسیار زیباست …
مرسی، روزگارتون شیرین