پیشگیری بهتر از درمان

مفهوم این ضرب المثل این نیست که از وقوع یک اتفاق ناگوار پیشگیری شود، بلکه پیشگیری بهتر است از جبران اتفاق ناگوار. آینده قابل پیش بینی نیست که بشود وقوع اتفاق ناگوار را تعیین کرد و برای جلوگیری از آن پیشگیری نمود. وقتی تصادفی رخ می دهد و کسی آسیب می بیند می گویند اگر کمربند می بست هیچ آسیبی به او نمی رسید. حال اگر تصادفی رخ ندهد چه؟! در این صورت بستن کمربند کاریست بیهوده. این یک مثال ساده بود. در موضوعات کلان تر گاه هزینه های پیشگیری یر به فلک می کشد و از اتفاق ناگوار هم خبری نیست. برای همین ضرب المثلی دیگر خلق شده که می گوید: "حادثه خبر نمی کند". یعنی در هر لحظه احتمال اتفاق ناگوار وجود دارد. همیشه باید مواظب بود و جوانب احتیاط را در نظر داشت. می گویند: "کار از محکم کاری عیب نمی کند". یعنی هزینه ای اضافه بپرداز، ضرر نمی کنی. اما مشخص نیست که چقدر باید هزینه پرداخت و محکم کاری کرد. پراکندگی افراد جامعه در این مورد به صورت منحنی نرمال است. افرادی بسیار محتاط در یک سوی طیف و سوی دیگر طیف افرادی کله شق و بی مهابا قرار دارند. اغلب مردم نیز در میانه قرار دارند. اما برتری با کدام گروه است؟ حوادث تعیین کننده اند. مثلا یک اتفاق مثل زلزله منجر به خسارت های جانی و مالی افراد بی مهابا می شود، چرا که آن ها برای محکم کاری خانه هایشان هزینه چندانی نپرداخته اند. اما اگر زلزله رخ ندهد برتری با افراد بی مهاباست، چرا که سرمایۀ خود را صرف چیز دیگری کرده اند.

طلاق

   دنیا در حال تغییر است. گروهی خود را با تغییر ها هماهنگ می کنند و از آن استقبال می کنند. گروهی دیگر نیز نگران این تغییرات و آینده هستند و ترجیح می دهند در ثبات گذشته زندگی کنند. دنیا فقط تغییر می کند. اصلا پیشرفت و پسرفتی در کار نیست و فقط نوسان هایی منظم در حال تکرار است. هر گونه تغییری چه مثبت و چه منفی موجب ترس و نگرانی می شود. در روزگار ما این تغییرات بیشتر شده است و به همین دلیل نگرانی ها هم به مراتب بیشتر. با این حال، با نگاهی گذرا به تاریخ، فقط به یک نتیجه می رسیم: "بسیاری از نگرانی ها بی مورد بوده است". حتی فرد می تواند با بررسی در زندگی و گذشته خود نیز به این نتیجه دست یابد. امروزه یکی از این نگرانی ها افزایش بی رویه آمار طلاق است که موجب نگرانی بسیاری شده و از آن به عنوان پدیده ای منفی و ضد فرهنگی یاد می شود. طلاق فرایندی است که طی آن یک زوج به این نتیجه می رسند که با جدایی زندگی بهتری خواهند داشت. در گذشته زنان به دلیل وابستگی مفرط به مردان، مجبور بودند شرایط خفت بار زندگی با شوهر را تحمل کنند و به همین دلیل هیچ گاه به طلاق فکر نمی کردند. مرد ها نیز در صورت نارضایتی ترجیح می دادند با ازدواج های متعدد خلاء های زندگی خود را پر کنند و از زن قبلی به عنوان کنیز استفاده کنند. به این ترتیب بالا بودن آمار طلاق به معنای افزایش آگاهی زنان نسبت به حقوق اجتماعی خود و هم چنین افزایش استقلال آن هاست. این به معنی خوب و یا بد بودن نیست و اصلا بحث ارزشی در این جا مطرح نیست. در واقع این پدیده مانند بسیاری از پدیده هایی ست که موجب نگرانی های بی مورد شده است.
 

وقتی جدال ها و اختلافات یک زوج به حد بحرانی می رسد، ادامه دادن زندگی آن ها به معنای قربانی کردن هر دو است. راه حل مشکل به تاخیر انداختن طلاق به این امید که شرایط بهتر شود و یا بچه دار شدن و ... نیست. اغلب بهتر است قبل از این که اختلافات به حد بحرانی برسد، مشکلات بررسی و حل گردد. بحث همان "پیشگیری بهتر از درمان" است.

صف کردن بچه ها

   در مدرسه دیسیپلین نظامی برقرار بود. بچه ها حتی هنگام تعطیل شدن و بازگشت به خانه نیز موظف بودند به صف شوند و تا جایی مشخص که معلم تعیین کرده بود پشت سر هم حرکت کنند و از صف خارج نشوند. معمولا یکی از بچه ها که اغلب مبصر کلاس بود از صف مراقبت می کرد و تمام بی نظمی ها را روز بعد به معلم گزارش می داد. در طول این مسیر بچه ها موظف بودند در یک خط راست و پشت سر نفر اولی حرکت کنند. سریع رفتن، جا ماندن، خارج شدن از صف و ... در برگه مبصر ثبت می شد و تاوان آن کتک هایی بود که فردا صبح قبل از وارد شدن به کلاس نصیب خاطیان می شد. تمام شور و هیجان وقتی بود که بچه ها به محل موعود می رسیدند و مبصر ندای "آزاد" را سر می داد. بعد بلافاصله هر یک از بچه ها با فریاد هایی که حاکی شادی آن ها بود به سوی خانه هایشان می دویدند.
 

 

دهه فجر و جشن

    در طول سال فقط یک جشن داشتند؛ نه جشن تولد خودشان، بلکه جشن تولد انقلاب بود. در دهه فجر یک چند ساعتی را به راهپیمایی و لعن و نفرین کردن امریکا می پرداختند و چند ساعتی را هم به جشن و سرور. معمولا یک روز آفتابی بهمن ماه انتخاب می شد و همه بچه های مدرسه بیرون می نشستند. بعد از تلاوت قرآن و سخنرانی در مورد لانه جاسوسی، نوبت به اجرای نمایش، سرود، مسابقه، جایزه و... می رسید که برای بچه ها بسیار جذاب بود. سرود ها اغلب تکراری بود و طرفداری نداشت. با این که نمایش یا تئاتر هم تکراری بود، اما مخاطبان زیادی داشت. هر سال کارگردان، گریم، مدیر صحنه و ... تغییر می کرد و بازیگر های جدیدی روی صحنه می آمدند که نمایشی جدید از نمایشنامه ای تکراری و قدیمی ارائه می دادند. نمایشنامه به این صورت بود:

    یک تعمیرکار حقه باز وسایل صوتی و تصویری که زیاد هم کاربلد نبود با شاگردش نقشه ای کشیده بود تا مشتریان خود را فریب دهد. نقشه آن ها این بود که شاگرد قبل از وارد شدن مشتریانی که برای تحویل گرفتن ضبط صوت خود می آمدند به زیر میز می رفت و با ضربه پای تعمیرکار شروع به خواندن می کرد، به طوری که مشتری فکر کند ضبط صوتش درست شده و کار می کند. به این ترتیب تعمیرکار حقه باز هیچ کدام از ضبط ها را درست نمی کرد و آن ها را هم چنان معیوب به صاحبانش تحویل می داد. مشتریان او وقتی به خانه می رفتند و به خراب بودن آن پی می بردند دوباره نزد تعمیرکار بر می گشتند و علت را می پرسیدند. تعمیر کار نیز با ضربه پا شاگرد خود را به خواندن وا می داشت و به این ترتیب ابراز می داشت که ضبط صوت هیچ مشکلی ندارد. بعد از چندین بار مراجعه مشتری، یک بار قبل از آن که تعمیرکار دو شاخه را به برق بزند شاگرد شروع به خواندن کرد و به این ترتیب آن ها لو رفتند و رسوا شدند.

کار دستی

   آن روز ها در مدارس فقط علم آموزش داده نمی شد، بلکه مهارت و هنر های دستی هم مهم بود. با این که این چیز ها هیچ گاه آموزش داده نمی شد، اما معلم ها از دانش آموزان چیزی به عنوان کار دستی می خواستند. موضوع اغلب آزاد بود و به همین دلیل کار های بچه ها بسیار متنوع و جالب می شد. بعضی از آن ها با گل نیم کره ای به اندازه مشت دست می ساختند و یا سیب زمینی ای را آب پز می کردند و چوب کبریت ها را در آن فرو می کردند. آن ها با این کار  در واقع یک جوجه تیغی ساخته بودند. کاردستی دیگری که بسیار رواج داشت و کلیشه ای شده بود ساختن نرده بانی چوبی به شکل H بود که اگر به خودشان زحمت می دادند یکی دو پله دیگر به آن می افزودند. برخی از بچه ها هم با خمیر (نه با خمیر بازی، بلکه با خمیر آرد) مجسمه هایی در شکل ها و طرح های مختلف می ساختند. برخی هم گل را به شکل میله ای دراز می ساختند و اسمش را می گذاشتند مار. هوشمندانه ترین کاردستی تلویزیون بود که تصاویری روی کاغذ رسم می کردند و دو انتهای آن را دور دو مداد می پیچیدند و درون یک جعبه که یک طرفش باز بود قرار می دادند، به طوری که با چرخاندن مداد تصاویری از طرف باز جعبه به نمایش در می آمد.

 

طناب بازی

   کسی طناب بازی و طرز استفاده از آن را نمی شناخت. طنابی بود پلاستیکی به قطر یک مداد و به طول تقریبا دو متر که دو سر آن دستگیره داشت و به رنگ های مختلف و جذاب بود. مدتی بود که آموزش و پرورش برای زنگ ورزش دانش آموزان تعدادی از آن ها را به مدارس فرستاده بود. اما معلم ها طناب ها را از وسط نصف کرده بودند و از آن به عنوان شلاق استفاده می کردند. طناب در دست آن ها حکم اسلحه را داشت. هیج معلمی بدون طناب در سر کلاس حاضر نمی شد. بعضی از آن ها طناب را گره گره می کردند تا درد بیشتری داشته باشد. معمولا به کف دست بچه ها می زدند و هیچ کلاسی بدون کتک زدن نمی گذشت. همان طور که بچه ها کشاورز را با بیل و پزشک را با آمپول می شناختند، معلم را نیز با شلاق می شناختند. بچه ها فکر می کردند همان طور که آموزش و پرورش گچ را برای نوشتن و تخته پاک کن را برای پاک کردن می فرستد، طناب را هم برای کتک زدن ارائه می دهد. البته قبل از آن که آموزش و پرورش طناب ها را بفرستد، معلم ها با کابل و سیم امورات خود را می گذراندند.

 

   مدتی بعد دوباره یک سری طناب فرستادند. این بار که معلم ها همه شلاق داشتند، طناب ها را در زنگ ورزش به بچه ها می دادند تا بازی کنند. بچه ها هم که جز شلاق درست کردن کاربرد دیگر آن را نمی شناختند، سعی در معدوم کردن آن داشتند. اما بسیاری از آن ها از عواقب این کار می ترسیدند و ترجیح می دادند با آن بازی کنند. تنها بازی ای که آن روز ها باب شده بود این بود که یک نفر به عنوان اسب جلو و نفر دوم پشت سر او قرار می گرفت؛ به طوری که وسط طناب را در دهان اسب قرار می گرفت و دو انتهای دیگر آن که دستگیره داشت در دستان نفر دوم بود. این دو که نقش اسب و سوار کار را بازی می کردند و طناب هم که به عنوان افسار به کار می رفت، پشت سر هم تا مدت ها می دویدند و لذت می بردند.

 

نظافت و بهداشت

    آن روز ها در خانه ها شیر آب گرم و حمام نبود. بچه ها دیر به دیر به حمام عمومی می رفتند. گاهی تا سه هفته طول می کشید. روی دست ها معمولا روی دست ها آن قدر کثیف می شد که ترک بر می داشت؛ ترک هایی که گاه خون از آن می جوشید. مدرسه نظافت و بهداشت بچه ها را بر عهده داشت. در مدارس ابتدایی همیشه یک ناظم بداخلاق و عصبانی بود که صبح های شنبه دست ها و مو های بچه ها را کنترل می کرد. صبح روز های شنبه همه بچه ها استرس داشتند. هنگام ورود به کلاس باید از زیر نگاه ناظم شلاق به دست می گذشتند. آب و هوا و شرایط طوری بود که پوست دست ها تمیز و ظریف باقی نمی ماند و آن هایی هم که روز قبلش حسابی حمام کرده بودند اطمینان نداشتند که با موفقیت بگذرند. بچه ها برای آن که دست هایشان جلوه بهتری پیدا کند چند دقیقه قبل از بررسی ناظم آن ها را می شستند. اما ناظم که از حقه آن ها آگاه شده بود اجازه نمی داد کسی از صف خارج شود و به بهانه آب خوردن دست هایش را بشوید. به همین دلیل بعضی از بچه ها زبان خود را روی دست هایشان می کشیدند و با مرطوب کردن پوست دست آن را تمیز تر نشان می دادند. علاوه بر تمیزی دست ها، کوتاه بودن ناخن ها هم مهم بود. برخی از بچه ها بهانه می آوردند که در خانه ناخن گیر ندارند و ناظم هم با عصبانیت ابزار های دیگری نظیر قیچی، چاقو و ... پیشنهاد می کرد.

   مو ها هم باید به اندازه ای کوتاه می شد که ناظم نتواند با انگشتانش بگیرد. چرا که اگر می توانست با بی رحمی تمام می کشید و چند تا شلاق هم می زد. با این حال بسیاری از بچه ها روز های بعد را هم با مو های به اصطلاح بلند به مدرسه می آمدند و ناظم را کلافه می کردند. ناظم که با خشونت و کتک کاری نمی توانست کاری از پیش ببرد، قیچی را بر می داشت و خود دست به کار می شد. او با قیچی کردن بخشی از مو های سر در نظر داشت تا دانش آموز مورد تحقیر و اهانت دیگران قرار بگیرد و مجبور شود مو هایش را از ته بتراشد. با این حال گاهی دانش آموزان کلاه به سر می کردند و تا مدت ها مو های خود را نمی تراشیدند و تا صبح روز شنبه که بازدید عمومی بود، در همان حال به سر می بردند. در ذهن بچه ها همیشه این سوال مطرح بود که چرا خود ناظم و سایر معلم ها مو های بلندی دارند، اما دانش آموزان حتما باید موهای خود را کوتاه کنند؟!