وقتی آدم دلش تنگه تنگ می شه قده یه نقطه باید چی کار کنه آهنگ گوش بده و کلی گریه کنه، شعر بخونه، بنویسه هرکس یه جور آروم می شه، ولی کاش... [بیشتر بخوانید]

آیا در این دنیا کسی هست بفهمد که در این لحظه چه می کشم ؟ چه حالی دارم؟ چقدر زنده نبودن خوب است ، خوب خوب خوب. Aya dar in donya kasi hast befahmad ke dar in lahze che mikesham? che hali daram? C... [بیشتر بخوانید]

داستانی کوتاه در مورد سرنوشت آخرین نخ یک پاکت سیگار و یک فنجان قهوه فرانسه [بیشتر بخوانید]

خیلی ها از رفت و آمد با مترو و شلوغی اون عاجزن. البته فکر کنم بخش کثیر این خیلی ها رو هم آقایون تشکیل بدن، به طور مثال پدر اینجانب. یه بار قرار بود با هم بریم جایی که به دلیل طرح ترافیک بابا نمی تونس... [بیشتر بخوانید]

در این زندگی لحظه ها شلاق میزنند و تو باید چون کوه محکم باشی و به پیش روی فرخ ابراهیمی نژاد [بیشتر بخوانید]

دوس دارم اینجا هر دفعه یه بیت یا جمله قشنگ یا یه خبر جالب و بگم و بعدش هرچی در مورد اون به ذهنم می یاد و ........ [بیشتر بخوانید]

امسالم مثه همیشه از نمایشگاه کتاب کلی کتاب شعر خوب خریدم و لذتش و بردم. کی ازون کتابایی که دوسشون داشتم و همه جوره از خریدش راضی بودم کتاب .... [بیشتر بخوانید]

همیشه وقتی یه شعر قشنگ و می خونم کلی ذوق می کنم و دلم می خواد واسه همه برم بخونمش به تنها کسی هم که این وسط بیشتر از همه زورم می رسه مامان بنده خداس احتمالا مامان بیشتر از همه ازین که ..... [بیشتر بخوانید]

اولین نقطه ای که از مرکز کائنات گریخت و بر خلاف محورش به چرخش در آمد ، سر من بود! من اولین قابله ای هستم که ناف شیری را بریده است ! اولین آواز را من خواندم ، برای زنی که در هراس سکوتُ سنگُ... [بیشتر بخوانید]

مگسی را کشتم نه به این جرم که حیوان پلیدی است، بد است و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است طفل معصوم به دور سر ما می چرخید به خیالش قندم...یا که چون اغذیه مشهورش تا به این حد گندم!!! ای دو صد نور به... [بیشتر بخوانید]

ما همه فانی و او پا برجاست @ عشق را می گویم ، بی گمان عشق خداست [بیشتر بخوانید]

روزی جوان جویای علم، نزد استاد دانشمند و با کمالاتی رفت و از او پرسید: من خیلی از مرگ می ترسم، این ترس همیشه و از بچگی با من بوده، نمی دانم چه کنم. شما می توانید به من بگویید چرا، من که زندگی خوبی دار... [بیشتر بخوانید]

سال ها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان استانفورد مشغول کار بودم با دختری به نام لیزا آشنا شدم که از بیماری جدی و نادری رنج میبرد. ظاهرا تنها شانس بهبودی او گرفتن خون از برادر پنج ساله خود بو... [بیشتر بخوانید]

روزی روزگاری،جزیره ای بود که در ان تمام احساسات زندگی می کردند. یک روز به احساسات اعلام شد که جزیره غرق خواهد شد. تمامی احساسات به جز عشق برای فرار از جزیره برای خود قایقی ساختند. عشق می خواست تا آخری... [بیشتر بخوانید]

روزی روزگاری،جزیره ای بود که در ان تمام احساسات زندگی می کردند. یک روز به احساسات اعلام شد که جزیره غرق خواهد شد. تمامی احساسات به جز عشق برای فرار از جزیره برای خود قایقی ساختند. عشق می خواست تا آخری... [بیشتر بخوانید]